واقعیتش خیلی خجالت میکشم که بعد از یه ساله و خردهای بگم سلام؛ ولی بدون سلام که نمیشه شروع کرد. میشه؟
پس سلام.
میدونم هرچقدرم عذر بخوام و بخوام که منو ببخشید، اصلا قابل بخشش نیست. همینطور هر چقدرم تشکر کنم ازتون که با وجود نبودم هنوز کنارم بودید و دارم میبینم که چقدر حالمو پرسیدید و نگرانم بودید، کافی نیست.
نمیدونم شماها توی این دوره از زندگی من جواب کدوم کارهای خوبمید.
پس یه سلام مجدد به یارهای قدیمی و یه سلام به افرادی که تازه به این جمع اضافه شدن.
حالا بریم سر چیزی که منتظرشید دربارهاش حرف بزنم.
کجا بودم؟!
واقعیتش، من از بچگی با مادربزرگم زندگی میکردم. خانوادهی من بود. سال۹۹، از همون زمانهایی که دیگه محو شدم، مادربزرگم سخت مریض شده بود من کنکور هم داشتم و سرتون رو درد نیارم مادربزرگم، همهی زندگیم رو توی دی ۹۹ از دست دادم. ۳ روز قبل از تولدم.
شوک این مسئله انقدری برای من زیاد بود و من سعی میکردم سرمو گرم کنم تا حس کنم همه چی مرتبه و کنار اومدم با نبودنش که به تدریج همه چیز رو توی خودم کشتم.
نوشتن رو گذاشتم کنار. میلی نداشتم هیچی توی ذهنم و دلم نبود به هیچ وجه. حتی دیگه یه جملهی معمولی رو نمیتونستم بنویسم و هر روز بدتر از دیروز میشدم. کنکور دادم بیاینکه چیزی خونده باشم و خلاصه قبول شدم.
برای هیچ چیز و هیچ کسی در هیچ زمینهای شوق و میل نداشتم. حتی مدت زیادی هست که دیگه با دوستام به صورت طولانی حرف نزدم. دیگه پیویها رو ماه تا ماه سین نمیکردم و بیاینکه تقصیر خودم باشه، افراد زیادی رو رنجوندم از خودم.
اما دست خودم نبود. میترسیدم با اینکه انکارش میکردم. از همه و همه چیز میترسیدم شکسته بودم. کم کم شروع کردم به اینکه باید این غم سرکوب شده رو تخلیه کنم و بگذرم. بالاخره موفق شدم.
الان توی جاییم توی مرحلهایم که بالاخره میتونم و باید بتونم به خاطر شماهایی که منتظرید و به خاطر خودم، باز سر نوشتن برگردم. چیزی که بهتر از هر کاری بلدم توی زندگیم.
یک بار دیگه معذرت میخوام. دلم براتون تنگ شده بود به شدت
برگشتم و حالا دیگه روند آپ داستان رو منظم میکنم تا داستان رو با هم تموم کنیم. کلی داستان جدید دیگه رو هم در کنار هم شروع کنیم و به پایان برسونیم.
ممنونم که هستید.
بیاید بعد از یه مدت طولانی با هم توی این پارت گپ بزنیم. از همه چیز بگید برام توی مدتی که نبودم. حرفاتون رو با قلبم میشنوم. حتی درد دلهاتون رو♡
فعلا قشنگهای من مراقب خودتون باشید.💛
![](https://img.wattpad.com/cover/192361401-288-k769016.jpg)
ESTÁS LEYENDO
⛓️Crazy Rabbit🐰
Fanfic🍷خلاصه: کیم تهیونگ دانشجوی رشته روانشناسیه و قراره برای پایان نامهاش، درباره یک بیمار روانی تحقیق کنه. عاشق نقاشی کشیدنه و به طور اتفاقی یک فرد نقابدار داخل تمام نقاشیهاش مشترکه و هیچ ایدهای در رابطش نداره! جئون جونگوک. معروف به خرگوش دیوانه...