⛓️P.19⛓️

3.8K 658 199
                                    

فشار دستش دور بازوی جونگوک ناخودآگاه کم شد و جاش رو به گرفتن دست جونگوک داد.

جونگوک به این صحنه و به چشم های شاد تهیونگ لبخند زد و میدونست امروز قراره اولین خط رو روی بدنش بکشه....

تهیونگ با شوق به منظره روبه روش نگاه میکرد. کابین بالاتر میرفت و به تهیونگ اجازه میداد تا توی رویاهاش پرواز کنه.

یکدفعه کابین بالای چرخ و فلک متوقف شد و کمی تکان خورد.  تهیونگ چشم هاش رو محکم بست. دوباره به بازوی جونگوک چنگ انداخت.

جونگوک اخمی کرد و کمی خودش رو خم کرد تا بتونه پایین رو ببینه. متوجه شد که توقف چرخ و فلک به خاطر پر کردن کابین خالی‌ بوده و مشکلی نیست.

سرش رو سمت تهیونگ برگردوند. اضطرابش رو میتونست از سفید شدن ناخن هاش به خاطر فشار متوجه بشه.

دستش رو بالا برد. تردید داشت که اون رو روی سر پسر روبه روش بذاره یانه. لعنتی ای زیر لب زمزمه کرد و با نفس عمیقی که کشید دستش رو روی موهای پسر گذاشت.

کمی اون هارو نوازش کرد و لبخندی زد. با یاد آوری این موضوع که اولین باری هستش موهای شخصی رو نوازش میکنه، لبخندش غمگین شد.

جونگوک آهی کشید: "چشم‌هات رو باز کن ته. هیچی نیست که ازش بترسی. الان کابین حرکت میکنه."

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو به ارومی باز کرد. هنوز بازوی جونگوک رو محکم داخل دست هاش گرفته بود.

جونگوک به چشم های تهیونگ زل زد. اون چشم‌های جسور حالا مثل یک دریای مواج شده بود. جونگوک میتونست برخورد با شدت موج های نگرانی، ترس و اضطراب رو با صخره‌های قهوه‌ای رنگ تهیونگ ببینه‌.

اخم محسوسی کرد: "هی. بهت که گفتم نترس. فقط داره کابین های حالی پر میشه و هیچ اتفاقی نیفتاده."

تهیونگ اب دهنش رو به سختی قورت داد. زبونش رو روی لب های خشک شدش کشید: "م-من.. فوبیای ارتفاع دارم. د-دست خودم نیست."

جونگوک به آسمان زل زد. به نطر میومد امشب ستاره‌های بیشتری توی آسمان قرار دارند. پوزخندی زد و زیر چشمی به تهیونگ نگاه انداخت: "بیا حرف بزنیم. اینطوری حالت بهتر میشه."

تهیونگ یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و سری به معنای آره تکان داد. جونگوک دستش رو به لبه‌ی کابین تکیه داد: "خب. هرچیزی که دوست داری بدونی رو بگو من میشنوم."

فشار دست تهیونگ دور بازوش کمتر شد. تهیونگ لبخندی زد: "فکر کردم میخوای بگی هرچی دوست دارم بپرسم و جواب میدی."

جونگوک ابرو هاش رو بالا انداخت و چشم های گرد شدش رو به پسر دوخت. نمیدونست که تهیونگ چه سوالی میتونه هنوزم ازش داشته باشه. به هر حال لبخند مصنوعی‌ای زد و قبول کرد: "باشه. بپرس."

⛓️Crazy Rabbit🐰Donde viven las historias. Descúbrelo ahora