⛓️P.17⛓️

3.9K 623 186
                                        

+"پس قرار شد برین شهربازی؟"

و بعد زد زیر خنده . تهیونگ آهی کشید و با عصبانیت چنگال رو داخل تکه ای از کیک شکلاتی اش زد و اون رو داخل دهانش گذاشت .

+"حالا اینکه شهربازی میرین درسته عجیبه ولی چرا عصبی ای انقدر ؟"

تهیونگ چشم های خشمگینش رو به جین داد. با دهان پر داد زد .:" چون لعنت بهش هیچ وسیله ی کوفتی ای رو نمیتونم سوار شم "

تمام افرادی که اونجا بودند به تهیونگ با تعجب نگاه میکردند . تهیونگ بعد از خوردن قلپی از قهوه اش از داخل کیفش مقدار پولی رو دراورد و روی میز گذاشت .

بلافاصله کولش رو برداشت و از اونجا خارج شد .

جین ابرو هاش رو از سر تعجب بالا انداخت . بالافاصله پول رو برداشت و بعد از حساب کردن با صندوق از اونجا خارج شد .

سرش رو به دو طرف تکون داد و تونست تهیونگ رو پیدا کنه . شروع به دویدن کرد و وقتی به تهیونگ رسید بازوش رو گرفت و ایستاد .

در حالی که نفس نفس میزد حرف زد :" هی ...تو چته؟"

تهیونگ آهی کشید .از داخل کولش بطری اب رو بیرون اورد و به جین داد . جین بطری رو گرفت و سعی کرد صاف بایسته .

نفس عمیقی کشید و در بطری رو باز کرد و یک نفس نصف بطری رو سر کشید . بعد از بستن در بطری با پشت دستش خیسی لب هاش رو گرفت .

بطری رو به سمت تهیونگ گرفت :" مرسی"

تهیونگ با چشم های نگران و غمگین به جین زل زد و با صدایی که پشیمونی توش موج میزد زمزمه کرد :" متاسفم هیونگ "

جین لبخند دندون نمایی زد و دستش رو دور گردن تهیونگ انداخت . با انگشت اشاره و شصت ضربه ای به پیشونی تهیونگ زد :" احمق . برای چی متاسفی . باید یکم بدوام که چربی هام آب شه "

تهیونگ با تعجب به تمام بدن جین و شکمش نگاه کرد :" اگر تو به این قیافه ی سو تعذیه ای میگی چاق، نمیدونم چاق ها باید به خودشون چی بگن "

جین الکی اخم هاش رو در هم کشید و با دست محکم به پشت سر تهیونگ زد :" جای اینکه به من تیکه بپرونی بشین و قضیه ای که باعث شده عین جن زده ها به نظر برسی رو برام تعریف کن "

تهیونگ سری تکون داد و با جین شروع به حرکت کرد . هر دو از میون جمعیت به سمت سکوی مستطیلی شکل گوشه ی پیاده رو که پر از گل های زیبا بود رفتند.

تهیونگ یکدفعه روی سکو نشست اما سکو سرد بود و باعث شد تا هیسی بگه و چشم هاش رو محکم ببنده و عضله های پاش رو منقبض کنه.

جین سری تکون داد و بعد از اینکه لباسش رو روی باسنش صاف کرد روی سکو نشست . به تهیونگ نگاه کرد و حس کرد آه عمیقی داخل دلش پنهان شده . این روز ها خستگی عمیقی رو داخل چهره ی دوست و برادر بچگی خودش میدید .

⛓️Crazy Rabbit🐰Where stories live. Discover now