⛓️P.07⛓️

4.2K 740 289
                                    

"ممنون همینجا پیاده میشم."

لبخندی زد. "چه زود رسیدیم."

و بعد ماشین رو نگه داشت. تهیونگ از ماشین پیاده شد و با لبخند به جونگوک نگاه کرد. "گفتم که مسیری نیست؛ ممنونم ازتون."

جونگوک لبخند دندون‌نمایی زد. "کاری نکردم. مراقب خودت باش و منتظر تماست می‌مونم."

تهیونگ سری تکون داد و بدون اینکه نگاهی کنه داخل کوچه رفت. جونگ پوک شیشه‌ی ماشین رو بالا داد و پوزخندی زد. "خیلی باهوشی."

و بعد دنده ماشین رو عوض کرد. "ولی من از تو باهوش ترم!"

و به سمت دو کوچه بالاتر حرکت کرد و آخر اون کوچه پارک کرد. آهنگی رو پخش کرد و منتظر موند.

بالاخره پسری دوان دوان از ابتدای کوچه به سمت خونه‌ای رفت و واردش شد.
تک خنده‌ای کرد و سرش رو تکون داد. ساعتش رو نگاه کرد. یک تای ابروش رو بالا انداخت. "دونده خوبی هم هستی! 40 دقیقه."

و بعد پوزخندی زد و ماشینش رو روشن کرد. "ولی سریع‌تر از من نیستی تهیونگ!"

به سمت خونه‌اش رفت و وقتی رسید سوییچش رو به سمت یکی از کارمنداش پرت کرد و با چهره‌ای عصبی وارد خونه شد.

فریاد زد. "هیونبین!"

هیونبین به سرعت خودش رو رسوند. "بله قربان؟"

جونگوک انگشت اشاره‌اش رو با حالت تهدید به سمت هیونبین گرفت. "تا فردا صبح اول وقت بهت فرصت می‌دم که تمامی اطلاعات مربوط به کیم سوکجین و دوست پسرش رو روی میزم بذاری."

و بعد به سمت راه پله‌ها رفت و به اتاقش رسید.
در رو قفل کرد و بعد از اینکه کتش رو پرت کرد لباسش رو از تنش در آورد.

جلوی آیینه رفت و با بی‌خیالی تمام باند روی زخمش رو باز کرد.

اطراف زخمش متورم شده بود و رنگ قرمز به خودش گرفته بود و کمی هم زخمش عفونت کرده بود.
بی‌اهمیت از بالای کمد جعبه.ی کمک‌های اولیه رو برداشت و زخمش رو بست.

به تک تک جای زخم‌های روی بدنش داخل آیینه نگاه کرد و پوزخندی زد. "نمی‌دونم که باید دقیقا جای این زخم‌ها رو روی بدن کدومتون ببینم که آروم بگیرم؟"

و بعد دستش رو روی زخم روی سینه‌اش کشید. "شاید روی بدن هردوتون ببینم بهتر باشه؟ هوم؟"
و بعد قهقه‌ی بلندی زد.

***

تهیونگ و جین مثل هر روز صبح در حال درگیری با هم دیگه بودند و این درگیری با صدای زنگ متوقف شد.

تهیونگ نگاهی به جین کرد و جین شونه‌ای بالا انداخت ‌ آهی کشید و به سمت در رفت و با عصبانیت اون رو باز کرد. "بله؟"

و با دیدن نامجون پشت در خشک شد.
نامجون با تعجب به تهیونگ نگاه کرد. "مثل اینکه من زمان بدی اومدم. خب؛ میرم."

⛓️Crazy Rabbit🐰Onde histórias criam vida. Descubra agora