⛓️P.11⛓️

4.3K 719 240
                                        

با صدای زنگ  ساعت تلفنش چشم هاش رو باز کرد . دیشب روی میز خوابش برده بود و گردنش رو که حالا خشک شده بود رو به زور برای پیدا کردن گوشی موبایلش چرخوند .

ساعت رو قطع کرد و سعی کرد کمی گرونش رو تکون بده تا از این حالت خشکش که ازش یک ربات ساخته بود خارج بشه .

مجبور شده بود دیشب برای کامل کرون برد تحقیقاتیش از چهره ی جونگ کوک طراحی کنه و به خاطر این قضیه تا ساعت ۴ صبح بیدار بود و برد تحقیفاتیش رو کامل کرده بود .

بعدش هم وسایلش رو جمع میکرد و تصمیم داشت فقط یکم چرت بزنه تا خستگیش در بره اما همونجا روی میز خوابش برده بود .

و حالا ساعت ۸ صبح بود و باید به دانشگاه میرفت .
اون فقط سه ساعت خوابیده بود و میتونست شرط ببنده که سر کلاس هم خوابش خواهد برد و برای  اولین بار در کل زندگیش بی انضباطی خواهد کرد !

به بدنش کش و قوسی داد و بعد کولش رو برداشت و کتاب ها و جزوه های مکرد نیازش رو داخل کیفش ریخت .

وسایلی که از دیشب باقی مونده بود داخل کمد گذاشت و درش رو قفل کرد و بعد از دوش کوتاهی که گرفت لباس های ساده ای پوشید .

از اتاق برای صبحانه خوردن خارج شد . از آشپزخونه بوی خاصی میومد که ختطراتی رو برای تهیونگ زنده کرد .

تهیونگ با ابروی بالا رفته با سمت آشپزخونه رفت و پدرش رو در حال غذا درست کردن با پیشبند زرد رنگ مورد علاقش دید .

لبخندی زد و صبح بخیر بلندی گفت . پدرش با لبخند به سمتش برگشت و جوابش رو داد . تهیونگ در حالی که تکه ای نون تست رو میکند و داخل دهانش میذاشت از پدرش سوال کرد :" خبریه اول صبحی هوس غذا درست کردن زده به سرت ؟"

پدرش با لبخند بشقاب پر از پنکیک رو جلوی تهیونگ گذاشت :" شاید بخوام دوباره مهارت آشپزیمو به دست بیارم "

تهیونگ در حالی که با ذوق به بشقاب خیره بود با لحنی که درش شیطنت آشکاری بود پرسید :" که چی بشه ؟"

پدرش با خونسردی شونه ای بالا انداخت :" شاید بخوام باهاش دل یه خانومو به دست بیارم "
بلافاصله بعد از این حرف از شدت خنده غذا داخل گلوی تهیونگ پرید .

تقریبا چند دقیقه رو همینطور میخندید و پدرش هم با خنده به قهقه های تهیونگ زل زده بود :" چیه به من نمیاد بخوام ازدواج کنم؟ فکر نکن پیر شدمت از تو خیلی جوون تر و خوشتیپ ترم !"

تهیونگ اشک هاش رو  که از شدت خنده از چشم هاش پایین اومده بود رو پاک کرد و بعد دوباره با خنده حرف زد :" جک خیلی قشنگی بود اول صبحی بابا . ممنونم . خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم !"

پدرش با عصبانیت ساختگی در حالی که خنده شا رو کنترل میکرد کفگیری رو که با خوشد سر میز اورده بود رو به سر تهیونگ زد .

⛓️Crazy Rabbit🐰Место, где живут истории. Откройте их для себя