⛓️P.27⛓️

4K 626 245
                                    

جونگوک ایستاد و نفس عمیقی کشید. به هیونبین که مضطرب بود خیره شد، "بکشش مرد شوکه نشو."

هیونبین لبخند تلخی زد و دستش رو داخل کتش فرو برد و کیف پولش رو بیرون آورد. عکسی رو به همراه کارت شناسایی بیرون کشید و مقابل صورت جونگوک گرفت، "متاسفم رئیس؛ اما این اون چیزیه که من واقعا هستم."

جونگوک برای نگاه کردن به اون کارت شناسایی تردید کرد. اعتراف میکرد که ترسیده و نمیخواست چشم‌هاش رو از چهره‌ی بهترین دوست و دستیارش برداره؛ چون اگر‌ نگاهش به اون کارت شناسایی می‌افتاد و کلمه‌ی "جئون" رو میدید، قطعا عذاب وجدان، تشویش و غم تمام وجودش رو میگرفت.

جونگوک این رو نمیخواست. نمیخواست که ذهنش از‌ چراهایی پر شه که هیچ چون یا زیرایی نداره. اون آمادگی نداشت تا بعد از نزدیک ۲۵ سال زندگی در کنار هیونبین، با واقعیات تلخ و دردناک رو به رو شه.

اما همیشه باید با ترس‌ها روبه‌رو شد؛ پس نگاه شوکه‌ش رو از چشم‌های هیونبین گرفت و به کارت شناسایی‌ای که روبه‌روی صورتش بود، انداخت. ممکن بود آدمی در دنیا وجود داشته باشه که از فامیلیش بترسه؟

نمیدونست! ولی حالا، با دیدن فامیلیش، متوجه شد که اون کلمه‌ی لعنتی از خودش هم‌ ترسناک‌تره! کلمه‌ی "جئون هیونبین" اونقدر ترسناک بود که جونگوک تونست هجوم اشک‌های گرم رو به چشمش حس کنه.

تنها واکشنی که میتونست نشون بده پوزخند دندون‌نما و هیستریک بود. دوباره به هیونبین نگاه کرد، استرس و ترس‌رو میتونست از چشم‌هاش بخونه.

سرش رو سمت یونگی برگردوند؛ اسلحه‌ش هنوز هم به سمت اون مرد نشونه میرفت. بی‌هیچ حسی بهش اشاره کرد، "از جات بلند شو. با ما میای!"

یونگی متعجب به جونگوک و بعد مادرش نگاه کرد. جونگوک کلافه آهی کشید و داد زد: "من یه حرف‌ رو دوبار تکرار نمیکنم پس اون لش لعنتیت رو بکش و بیا یا مجبور میشی جنازه‌ی مادرت رو فردا خاک‌ کنی!"

یونگی آهسته بلند شد و بی‌توجه به التماس‌های مادرش، جلوی جونگوک ایستاد. همه‌ی اون‌ها طوری رفتار میکردند که انگار اون زن در این اتاق از اول وجود نداشته. هیچ کس فریادها و التماس‌هاش رو نمیشنید.

هیونبین و جونگوک با سکوت معذب کننده‌ای که بینشون وجود داشت، یونگی رو خارج کردند و تا عمارت با خودشون بردند.

هیچ‌کس هیچ حرفی نمیزد و به نظر میومد نفس‌هایی که از سینه‌ی هر فرد خارج میشه، سنگین و غمگین بود.

زمانی که به عمارت رسیدند، تقریبا شب شده بود. جونگوک با عصبانیت یقه‌ی یونگی رو گرفته بود و هلش میداد. به نظر میومد که تمامی ترس‌ها، استرس‌ها و خشمی که از دنیا داشت رو روی اون مرد خالی میکرد.

⛓️Crazy Rabbit🐰Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang