⛓️P.09⛓️

4.1K 713 321
                                    

جونگ کوک لبخندی زد. "خب حالا چرا در این باره به من زنگ زدی تا کمکت کنم؟"

_"چون تو تنها کسی هستی که میتونی به سوالام جواب بدی "

جونگ کوک لیوان رو نزدیک لب هاش کرد و کمی از آمریکانو رو مزه کرد . لبختد کجی زد و داخل دلش زمزمه کرد :" آره من تنها کسیم که میتونم جواب همه ی سوالاتو بدم بیبی!"

تهیونگ دستش رو لبه ی لیوان کشید . جونگ کوک نفس عنیقی کشید و گلوش رو صاف کرد تا توجه تهیونگ رو جلب کنه .:" خب از من خواستی بیام که اینطوری جلوی من ساکت بشینی ؟"

تهیونگ کمرش رو صاف کرد و یکی از دست هاش رو زیر چونش گذاشت و اون یکی رو دور لیوان حلقه کرد . با نگاه بی حس به جونگ کوک زل زد :" خب اینکه ازت بخوام یکم در رابطه با خودت بهم بگی زیادیه ؟"

جونگ کوک تک خنده ای کرد و بعد به دیوار اجری کنارش که روش عکس هایی از طبیعت پاییزی زده شده بود خیره شد .

بعد از مدتی خیره موندن کمی خودش رو جلو کشید و به تهیونگ خیره شد :" خب من یه دانشجویی بودم که عاشق درسم بودم و سعی میکردم همیشه بالاتر از بقیه باشم . خوشبختانه هم بودم . تا اینکه برای تحقیقم جذب سادومازوخیسمی ها شدم و خب من تقریبا درونش غرق شدم . عوامل هم داخلش بی تاثیر نبود . مرگ پدرم توی ابن زمان هم خیلی منو شکسته کرد چون بهش وابسته بودم . و رابطه ی انچنان خوبی با نامادریم و برادر ناتنیم که بزرگتر از خودم بود نداشتم . و در نتیجه دیوونه شدم و به تیمارستان منتقل شدم . ۰هار سال دیوار های سفید و داروهای رنگارنگش و حیاط بزرگ و سرسبزش رو تحمل کردم و بهبود پیدا کردم . همین !"

و بعد لیوان رو برداشت و دوباره کمی از امریکانوش رو خورد .

اون به تهیونگ دروغ نگفته بود اما حقیقت رو هم کامل بیان نکرده بود !

خود جونگ کوک هم‌میدونست که هیچ وقت با جای گذاری خودت به عنوان شخص دیگه نمیتونی انقدر تاثیر بگیری و زندگی‌کنی .

تا به حال هیچ کدوم از قرص ها رو نخورده بود . از رنگ سفید اون دیوار ها متنفر بود . از حیاط بزرگش و از بیمار های مضخرفش متنفر بود .

اون دوست داشت کل تیمارستان رو خراب کنه . پارچه ی تخت هارو بشکافه و باهاشون کلی از ادم های مضخرف اونجا رو بکشه و به تقلاشون برای ادامه زندگی‌ میون خفه شدن نگاه کنه و لذت ببره .

چون برادرش هم پارچه های احساس جونگ کوک رو پاره کرده بود و روحش رو باهاش دار زده بود .
در واقع برادرش اون رو به دیوونه بودن عادت داده بود .

و این بین هیچ کس هم نبود که براش دل بسوزونه یا بهش بگه "قوی باش تو‌میتونی و میگذره " . درست زمانی که میتونست خودش رو نجات بده وسط تیمارستان خودش رو پیدا کرده بود .

⛓️Crazy Rabbit🐰Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang