چند ماهی از وقتی که به خونه خودشون اومده بودن میگذشت و اتفاق خاصی نیفتاده بود ....
واقعا هیچی نشده بود و منم نمیدونم بگم چیشده بود که روند داستان جذاب تر بشه ولی خب هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود پس نتیجه میگیریم همون هیچی نشده بود رو بگیم و انقدر نپیچونمش
آهان یادم اومد یه چیزی شده بود ، تهیونگ دانشگاه رفتن رو شروع کرده بود سنتینسنینیننی اون به دانشگاه هنر میرفت و تو رشته عکاسی درس میخوند
خوشبختانه دانشگاهش دولتی بود و نیاز به شهریه زیادی نداشت و گاها با توجه به نمرات ترم دانشجو هایی که عملکرد خوبی داشتن نیاز به پرداخت همون شهریه ناچیز هم نداشتن
دانشگاه معتبر با همچنین مزایایی چی از این بهتر ؟چرا ته بابت اینکه شرایط شهریه اینطور بود خوشحاله ؟ نه اینکه مشکل نبود پول باشه ، اتفاقا تو کارتش پس انداز قابل توجهی داشت که همون چند ماه پیش با کمک جونگکوک به یه حساب دیگه منتقل کرد تا خانوادش دسترسی نداشته باشن
اما خب اینکه بخشی از پس اندازش برای شهریه دانشگاه نمیرفت خوشحال بود ... ته میتونست تا پایان دانشگاهش اونو نگه داره و حتی توسعه بدهاز طرفی درسته که جونگکوک پول زیادی داشت و اخیرا تو شرکت مدلینگ هیونگش که اسمش نامجون بود شریک شده بود و پولش برای هردوشون و حتی چند نفر دیگه هم بس بود
اما ته دوست نداشت همه چی به تنهایی روی دوش جونگکوک باشه ، به هر حال اونا الان مشترکا زندگی میکردن و خیلی چیزا رو باهم شریک بودنبا پایان آخرین کلاسش که راجب نقش نور در عکاسی بود لبخندی زد و با انرژی وسایلش رو جمع کرد
همیشه همین بود ، تهیونگ عاشق عکاسی بود و هیچوقت از هرچیز مربوطه به اون خسته نمیشد
چنگی به کوله پشتیش زد و با عجله به سمت خروجی دانشگاه دوید و سوار ماشینش شد !درسته ماشینش ، دو هفته پیش تولد تهیونگ بود و جونگکوک این ماشین رو بهش داده بود
احساس استقلال میکرد ، اون ماشین داشت ، خونه با کوک داشت و پول داشت ! دانشگاه میرفت و بزودی میتونست تو همون شرکت که جونگکوک شریکه مشغول به کار بشه و از همه مهم تر یه رابطه سالم با دوست پسرش داشت
واقعا احساس خوشبختی میکرد !زیاد حاشیه نریم ، امشب تولد جونگ بود و تهیونگ از این بابت خوشحال بود ، چون جونگکوک هنوز تاریخ دقیق رو به ته نگفته بود خبر نداشت ته میدونه و این به نفع سورپرایز ته میشد
اول میخواست دوستای کوک رو دعوت کنه اما خب جشن دو نفره رو بیشتر دوست داشت ! ولی خب دوباره تصمیم گرفت چند نفر رو دعوت کنهماشینش رو روشن کرد و به سمت شیرینی فروشی ک کیک سفارش داده بود رفت
راجب هدیه ... خب اون هدیه همین الانم عقب ماشین بود !
نگاهی به صندلی عقب کرد که لپ تاپ مارک اپلی که برای جونگکوک گرفته بود رو گذاشته بود
البته که تو جلد کادوی بنفش رنگ
YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Fanfictionمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...