تقریباً سه هفته از اون روز عجیب گذشته بود تهیونگ الان دو ماهش میشد
از همین الان برآمدگی رو روی شکمش تصور میمرد و این باعث میشد بخواد سرش رو به دیوار بکوبه دلیلش هم نمیدونستجونگکوک زیاد بیرون نمیرفت و کارای شرکت مشترکش با نامجون رو تو خونه انجام میداد تا بیشتر بتونه کنار ته باشه
الان هم رفته بود تا تو یه جلسه مهم حضور داشته باشه و تهیونگ هم بیکار روی مبل نشسته بودحتی انقدر حوصلش سر رفته بود غذا درست کرده بود و نقاشی کشیده بود
الانم اهنگ گذاشته بود و سر مبل نشسته بود و تصور میکرد که یه خواننده است و داره کنسرت میزارهبا یادآوری روزی که به نامجین و جیمین جریانات اخیر رو گفته بودن خنده بلندی سر داد
قیافه هاشون تا چند دقیقه یه جور مونده بود و تلاش میکردن چیزی که فهمیدن رو هضم کننبه جز اون پنج نفر که دوستای نزدیکشون میشدن به توصیه هیونجین قرار شد کسی متوجه نشه ته چه شانس عجیبی داشته
هیونجین گفته بود همین یه بار شانسش یک از هزار بوده و ممکن نیست دوباره بتونه باردار بشه محض رضای خدا اون یه پسر بود ولی خب همین یه بار هم حس عجیبی داشتراجب بچه هم قرار بود وانمود کنن با این رحم اجاره ای و همچین چیزاییه و وقتی بچشون یکم بزرگتر شد حقیقت رو بهش میگفتن
با شنیدن صدای زنگ آهنگ رو کم کرد و به سمت در پرواز کرد ، دوست داشت جونگکوک رو بغل کنه
با لبخند در رو بدون اینکه نگاه کنه کیه باز کردن و با دیدن کسایی که پشت در بودن لبخندش ماسید و سر جاش خشک شدآدمایی که جلوی در بودن آخرین کسایی بودن که ته دلش میخواست الان ببینه
مادر پدر خودش و مادر پدر جونگکوک ... اصلا الان اینا اینجا چی میخواستن
خواست در رو ببنده که پدرش دستش رو جلوش گرفت و اخطار داد
« تهیونگ »با شنیدن صدای پدرش یاد آخرین باری افتاد که چطور کتکش میزد پس به صورت غریزی دستش رو روی شکمش گذاشت که باعث شد اون چهار نفر با قیافه های عجیب بهش نگاه کنن
بی اهمیت به ترسش سعی کرد بدون لرزیدن صداش بگه_ اینجا چی میخواید
و کاملا موفق هم بود
مادرش کلافه اسمش رو صدا زد که خانم جئون ادامه داد
« یعنی نمیتونیم به خونه پسرامون سر بزنیم ؟ »
اینا دیگه چقدر پر رو بودن+ تهیونگ
با شنیدن صدای جونگکوک نفس راحتی کشید و طولی نکشید که کوک از پشت سر اونا داخل خونه بیاد و بدون توجه بهشون ته رو بغل کنه
جوری که اونا نشون در گوشش زمزمه کرد
+ خوبی عزیزم ؟
ته آره آرومی گفت
_ اینا چی میخوان اینجاانگار که یادشون اومده باشه از ته جدا شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با اخم رو به مثلا پدر مادرشون گفت
+ چی میخواید
جینوو_ بابای کوک_ چشمی چرخوند
« چرا هردوتون اینطوری میکنید ، اومدیم پسرامون رو ببینیم »
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Фанфикمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...