کلید رو به در انداخت و با تهیونگ وارد خونه شدن
ته به محض داخل اومدن با خیال راحت سمت مبلی رفت که دفعه آخر قبل از شروع شدن دردش روش نشسته بود
_ آخیشششش خونهجونگکوک لبخندی زد و لباسای کثیف خودش و تهیونگ رو که از بیمارستان اورده بودن برد تا توی لباسشویی بندازه
تهیونگ تو این فاصله نگاهی به شکمش انداخت که دیگه برآمده نبود .. البته یکم گرد شده بود
یعنی خب چاق شده بود و باید دوباره لاغر میکرد
از اونجایی که آدم ورزشی نبود قرار بود انقدر غذا خوردنش رو کم کنه تا بالاخره لاغر بشه
والا خب کی حوصله ورزش داشتنگاهی به اتاق تگوک کرد که درش باز بود و تخت کوچیکش به چشم میخورد
ناخودآگاه لبخند شیرینی زد
پسرشون تا ده روز دیگه میومد خونه و پیش خودشون زندگی میکردبه حموم نیاز داشت ... واقعا به حموم نیاز داشت فعلا بیخیال تصور کردن راجب تگوک شد و از جاش بلند شد تا تنش رو به آب برسونه
_ کوک من میرم حمومجونگکوک که لباس هاش رو عوض کرده بود اومد و بوسه ای روی شقیقه ته گذاشت
+برو عزیزم چیزی نیاز داشتی صدام کن
خودش هم دوست داشت با ته بره ها ولی خب اون قبل مرخص کردن ته اومده بود تا دستی به سر گوش خونه بکشه و حموم هم کرده بود
سوبا صدای بسته شدن در حموم سریع به سمت تلفنش شیرجه زد و شماره هیونجین رو گرفت !
اولش میخواست از نامجون هیونگش کمک بگیره اما نمیخواست زیاد بهش زحمت بده و جدای از اون نامجون با دوست پسرش امشب میخواستن برن بوسان مسافرت« سلام جونگکوک »
با شنیدن صدای بهترین دوست جدیدش لبخندی زد ، خب معلومه تهکوک تو این هشت ماه بشدتتت با هیونجین صمیمی شده بودن و کاپل هیونجین و فلیکس یه جورایی حکم بهترین دوستای تهکوک رو داشتن+هیون میخوام امشب تمومش کنم دیگه
هیونجین خنده ای به هول بودن جونگکوک کرد و گفت
« من بیکارم الان فلیکس رو میفرستم خونه شما هواس تهیونگ رو پرت کنه تو هم بیا تا کمکت کنم تو برنامه هات »جونگکوک که از اول منتظر شنیدن همین بود لبخند خرگوشی زد
+ عالیه مرسییی
و به سرعت تلفن رو قطع کرد و دوباره لباس های بیرونیش رو پوشید ... منظورم از لباس های بیرونی کت و شلوار براقش بود !در حموم رفت تا به تهیونگ اطلاع بده داره میره
+ تههه من دارم میرم بیمارستان کارای تگوگ رو انجام بدم فلیکس هم گفت میاد پیشت تنها نباشیی
تهیونگ که کاملا دروغ جونگکوک رو باور کرده بود داد زد
_ باشه مراقب خودت باششجونگکوک بشکنی زد و با برداشتن گوشی و کیف پولش از خونه بیرون رفت
از طرفی تهیونگ تو حموم داشت به موهاش نگاه میکرد که رنگ قهوه ایش تقریبا کامل رفته بود و حالا رنگ طبیعی موهای خودش خودنمایی میکرد ، مشکی
معلومه که دلش میخواست دوباره رنگ کته ، بی خیال اون عاشق رنگ کردن موهاش بود ! اگه این هشت ماه هم بخاطر تگوک نبود چند باری رنگ کرده بود
YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Fanfictionمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...