« این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی ؟ »
تهیونگ لبش رو گزید و همونطور که سعی میکرد لبخندش رو برای جلوگیری از ایجاد تنش بیشتر حفظ کنه جواب داد
_ چیزی نیست فقط چند تار مشکی هم بین موهام انداختمتهسونگ به ته نزدیک شدن و بدون توجه به جینوو و جونگکوکی که هنوزم تو اتاق بودن داد زد
« این دیوونه بازیا چیه ، اول میری آبی میکنی ، حالا مدل دار هم رنگش میکنی »
تهیونگ همه جا رو نگاه میکرد بجز چشمای جونگکوک ، خودش هم نمیدونست چرا_ بابا لطفا بعدا حرف بزنیم
پدرش هیچوقت ، رسما هیچوقت دست رو تهیونگ بلند نکرده بود و ته میدونست از این به بعد هم نخواهد کرد و از این بابت بسیار ممنون بودتهسونگ با دیدن گوشواره هایی که از گوش تک پسرش آویزون بود شکه چشماش رو باز و بسته کرد و با اطمینان از چیزی که دید دستش رو بالا برد و روی پیشونی خودش کوبید :/
با خجالت سمت پدر کوک برگشت
« میبینی جینوو ، میبینی چطوری با آبروی من بازی میکنه ؟ »
و ما جینویی رو داریم که فقط سرش رو پایین انداخت تا دوستش بیشتر از این جلوش شرمنده نشهاز طرفی جونگکوک دستای مشت شدش رو فشار میداد و با فشردن دندون هاش روی هم تلاش میکرد تا همونجا پدر تهیونگ رو خفه نکنه
دوست نداشت برای بلو تهش دردسرای بیشتری ایجاد کنه
و از طرفی احساس بی مصرفی میکرد که نمیتونه کمکی بکنهدر حال حاضر دوست داشت بره دست تهیونگ رو بگیره و اینکه چقدر دوستش داره رو تو صورت پدراشون داد بزنه
حیف که شرایط اجازه نمیداد و هنوز مطمعن نبود که تهیونگ هم اونو میخواد یا نهلبش رو گزید و با کنترل صداش لب زد
+ آقای کیم مگه چیکار کرده که اینطور میکنید ، اینا همه حق طبیعی خودشه
جینوو که کنار کوک وایساده بود طعنه ای بهش زد
« تو دخالت نکن »
اما جونگکوک بی توجه به پدرش به تهسونگ نزدیک شد و با انگشت به پیرسینگ هاش اشاره کرد
+ ببینید حتی منم پیرسینگ زدمتهسونگ ترجیح داد جواب جونگکوک رو نده تا پدر خودش جواب بده ، چون به هر حال باید بخاطر منافعش با کوک مدارا میکرد تا با دخترش ازدواج کنه
اون موقعی که جونگکوک به بند خانوادشون در میومد میتونست دونه دونه و به حوصله ایراد هاشو درست کنهجینوو به جونگکوک نزدیک شد و با صدایی که از عصبانیت میلرزید لب زد
+ بیشتر از این آبرو ریزی نکن
جونگکوک اخم غلیظی کرد و سعی کرد جوابی به پدرش نده
فقط منتظر بود این شرایط مسخره زودتر تموم بشه
کاش اصلا در رو باز نمیکرد و همونطور تهیونگ رو تو بغل خودش نگه میداشتتهیونگ الان اینطوری بود که دوست داشت سرش رو بکوبه به دیوار و از همه چی راحت بشه
بازم خودش نمیدونست چرا ولی بغل جونگکوک میخواست :/
اصلا این رفتار خانوادش رو درک نمیکرد ، الان تمام بدبختی های دنیا برمیگشت به گوش و موهای ته ؟
YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Fanfictionمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...