16_ baby boy

1.4K 233 199
                                    

هنوز کسی نتونسته بود هضم کنه چطور شده پدر مادراشون بعد چندین ماه خودجوش اومدن در خونه و عذر خواهی کردن
و حالا وسط اون مهمونی بودن که مادر ته و‌ پدر کوک دعوتشون کرده بودن

وقتی از در وارد شده بودن همه چی عجیب تر شده بود ... تهسونگ _ بابای ته _ تهیونگ رو بغل کرده بود و با جونگکوک خوب برخورد کرده بود
حتی مادر کوک هم پسرش رو بغل کرده بود و با تهیونگ هم خوش و بش میکرد

بازم خبری از یونا نبود و البته کسی هم نپرسید تا اینکه مادر تهیونگ خودش گفت که رفته خونه دوستش
و کی بود که اهمیت بده ؟ معلومه هیچکس
قشنگ مشخص بود اون دختر دوست نداشت تهکوک رو با هم ببینه
حالا نه که این دوتا کشته مرده اون بودن ، اصلا چه بهتر که نبود با اون اساتایل های مسخرش

بعد از شام نه چندان خوشمزه ای که خورده بودن حالا همه تو نشیمن خونه جدید خانواده کیم نشسته بودن
منظور از همه پدر مادر های تهکوک و خود تهکوکه
سکوت ایجاد شده واقعا رو مخ بود پس اقای جئون تصمیم گرفت تمومش کنه

« خب تهیونگ فکر کنم هفت یا هشت ماهی شده ... این مدت چیکار میکردید ؟»
تهیونگ نگاهی به پدر کوک کرد و با تردید جواب داد
_ زندگی
جونگکوک خنده ای به ته کرد که تهسونگ گفت
« نه جزئی تر »

جونگکوک این بار به جای ته جواب داد
+ من نصف سهام شرکت دوستم رو خریدم و شریک شدیم تهیونگ هم دانشگاه میره و بعد از تموم شدنش توی همون شرکت مشغول به کار میشه

چهار نفر حاضر در سالن هومی کشیدن و یه بار دیگه نگاهی به پسراشون که از وقتی اومده بودن از هم جدا نشده بودن کردن
بچه هاشون دیگه بزرگ شده بودن ... ولی کاش شکل بهتری بزرگ میشدن :/

یکم دیگه نشستن که جونگکوک گفت
+ فکر میکنم بهتره ما بریم
تهیونگ هم به سرعت تایید کرد و خانواده هاشون هم که از جو بوجود اومده خسته شده بودن مخالفتی نکردن
کی انقدر با بچه هاشون غریبه شده بودن

قبل از رفتن خانواده کیم دوباره تهیونگ رو و جئون ها جونگکوک رو بغل کردن
به محض پایین اومدن از پله ها تهیونگ نفس راحتی کشید
_ آخیششش وای چه فضای خفه کننده ای بود
جونگکوک هم با خنده تایید کرد و خواست چیزی بگه اما درست قبل از اینکه بخوان سمت ماشینشون برن یونا جلوشون ظاهر شد

و باز هم همون استایل های همیشگی
هودی زردی پوشیده بود و دامن و شلوار گشادش هم طبق معمول پاش بود اخه حداقل شلوار تنگ زیر دامن میپوشیدی اصلا دامن نمیپوشیدی
وایسا ببینم ..... اون یه چادر گل گلی بود که دور کمرش بسته بود ؟ :/

« به چی نگاه میکنید ؟ »
با شنیدن صدای یونا از تفکراتشون بیرون اومدن و بعد از نگاه کوتاهی که به اون دختر انداختن به سمت ماشینشون رفتن
« فکر کردید واقعا پشیمون شدن ؟ »

𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now