2_date me

2.4K 443 203
                                    

چند روزی از اون شب گذشته بود و مامان بابای تهیونگ هم دیگه به موهاش گیر نمیدادن
البته فکر نکنید تو این چند روز کم تهیونگ ر‌و تیکه بارون کرده بودنا

مثلا وقتایی که باباش « دخترم » صداش میکرد ، یا وقتایی که مادرش با رنگ مشکی میومد پیشش و می‌گفت هنوزم برای نجات آبروی هممون دیر نشده
البته تهیونگ هم به این تیکه هاشون عادت داشت و خیلی سخاوتمندانه همه حرفاشون رو به جسم بیضی شکلی در سمت چپ بدنش واگذار میکرد

وقتی فهمیده بود قراره با اون خانواده مدتی در ارتباط باشن تا خواهرش و جونگکوک بتونن هم رو بیشتر بشناسن هم موافق این تصمیم بود هم مخالف

از طرفی موافق بود چون میتونست جونگکوک رو بیشتر ببینه ، دروغ چرا از هم صحبتی با اون پسر لذت میبرد و دقیقا وقتی از موهای ته تعریف کرد و بلو ته صداش کرده بود تهیونگ گادر نرمی نسبت به خواستگار زورکی خواهرش گرفته بود و کلا وقتی حرف راجب اون میشد ته ملایم برخورد می‌کرد ، البته که راجب لقب بلو ته به دوستش جیمین هم گفته بود و جیمین هم با دیوثی تمام پرسیده بود
« مطمعنی اومدن خواستگاری خواهرت ؟ »

و حالا علت مخالف بودنش چی بود ؟ چون اون پسر اون شب گفته بود اصلا به این وصلت راضی نیست و ته خوب میدونست اینکه تو زندگی مجبور باشی دیگران رو تحمل کنی و بخاطر بقیه زندگی کنه چه حس مسخره ایه
اصلا دلش نمی‌خواست اون پسر تو همچین دامی بیوفته و باقی زندگیش تباه بشه ، هرچند میدونست دیر یا زود پدرش سعی می‌کنه همچین بلایی سرش بیاره

همه سر میز جمع شده بودن و غذا میخوردن که تهسونگ گفت
« تهیونگ چتری هات کورت نکرد ؟ بزن کنار »
ته باشه ای گفت و بدون توجه به پدرش دستش رو سمت نمک برد رو روی غذاش ریخت
این تنها راهی بود که جوابگو بود باشه میگفت و بعد بهشون بی توجهی میکرد

یونا قاشقی که مادرش بهش داد رو گرفت و گفت
« کی قراره خانواده کوک رو ببینیم »
تهیونگ چشمی چرخوند و درست وقتی که مادرشون خواست جواب یونا رو بده گوشی اقای کیم زنگ خورد

« سلام مرد چطوری »
درک نمیکرد باباش چه علاقه ای به این کلمه داره
« اختیار داری جینوو »
کسی صدای فرد پشت خط رو نمیشنید اما از طرز حرف زدن تهسونگ میشد حدس زد پدر کوک پشت خطه

تهسونگ خنده ای کرد
« مرد جوانمون چطوره ؟»
ته آه صدا داری کشید
یعنی میمرد بجای مرد جوان بگه جونگکوک چطوره ؟
« آره حتما امشب میایم »
« حتما تو رستوران میبینمت »

با قطع کردن تلفن نگاهی به یونا کرد
« بیا دلت هواش رو کرده بود ، پدر جونگکوک گفت امشب تو‌ رستوران **** همدیگه رو ببینیم »
یونا ذوق زده لبخندی زد و از جاش بلند شد
« من برم آماده بشممم »
چه عالی از الان که ساعت دو بود میرفت برای شب آماده بشه و کی بود که نتونه حدس بزنه بازم قراره یه استایل مسخره سر هم کنه

𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now