ساعت سه و بود و تهیونگ حالا باید آماده میشد ... خیلی استرس داست ، خیلی بیشتر از خیلی ، حتی نتونسته بود غذا بخوره
اصلا چی باید میپوشید ؟
از جیمین میپرسید ؟
به سمت گوشیش حمله ور شد و با بیشترین سرعتی که داشت شماره جیمین رو که از حفظ بود گرفت« سلام ته چه خبر ؟ »
_ جیمین من یه جای مهم قراره برم چی بپوشم ؟
« مرسی من خوبم تو چطوری »
_ جیمین شوخی نکن عجله و استرس دارم
« سلامتی خبری نیست »
_ جیمینینننننجیمین مکثی کرد و بالاخره مسخره بازی رو کنار گذاشت
« خب کجا میری ؟ »
تهیونگ کلافه آهی کشید
_ لطفا نپرس خودم هم نمیدونم دارم چیکار میکنم فقط کمکم کن
جیمین که حال آشفته تهیونگ رو متوجه شده بود با جدیت گفت« صورتت رو شستی ؟ »
_ خیلی وقته
نفس عمیق جیمین نشون میداد وقت انجام گفته هاشه
_ الان دقیقا باید چیکار کنم ؟جلوی آینه وایساد و تماس رو از صوتی به تصویری تغییر داد
جیمین با دیدن دوست مو آبیش لبخندی زد که چشماش رو خط کرد
« رنگ پوست خودت خوبه ، اول خط چشم بکش و برق لب هلویی به لب هات بزن »
تهیونگ بدون توجه به واکنشی که ممکن بود مادر پدرش با دیدن قیافش نشون بدن کارهایی که جیمین گفته بود رو تکرار کرد و صورتش کم کم روز تازه ای میگرفتهمون هینی که به صورت و موهاش میرسید پرسید
_ چه لباسی بپوشم ؟
جیمین کمی فکر کرد و جواب داد
« یه شلوار جذب »
تهیونگ نقی زد
_ نمیشه جادار باشه ؟
جیمین به سرعت رد کرد
« هرکاری من میگم »تهیونگ با بیرون رفتن از کادر سمت کمدش رفت و شلوار نسبتا جذبی پوشید ، البته خیلی نمیچسبید چون تهیونگ از لباس های چسبنده متنفر بود
جیمین با دیدن شلوار تهیونگ دتس ایتی زمزمه کرد
« یادته یه تیشرت مشکی اورسایز داشتی ؟ »
تهیونگ با متوجه شدن منظور جیمین اخمی کرد
_ امکان ندارهجیمین خواست پافشاری کنه اما با کلافه نشستن تهیونگ جلوی دوربین لبش رو گزید و به دوستش خیره شد
_ تو که میدونی من خجالت میکشم ...
جیمین آهی کشید
« میدونی چند باره راجب این موضوع بخث میکنیم ؟ چند بار باید بهت بگم بدن تو مشکلی نداره و درضمن هیچکس عالی نیست »تهیونگ خواست حرفی بزنه که جیمین با بدخلقی حرفش رو قطع کرد
«میدونم قانع نشدی و میخوای راجب خودت چرت و پرت بگی ، تی شرت رو بپوش اگه راحت نبودی ساق دست های مشکی که داری رو هم بپوش »ته با لبخند کمرنگی که زد سر تکون داد و برای بار دوم از کادر دوربین بیرون رفت
بعد از پوشیدن لباس اور سایزی که جیمین گفت پایین تیشرت رو زیر شلوارش برد و کمربندش رو بست
باریکی کمرش به خوبی توی چشم بود و به شدت هات بود ، هرچند تهیونگ هنوزم خجالت میکشیدلبخند غمگینی به آینه زد و تیکه ای از آهنگی که با پوست و خونش درک میکرد رو زمزمه کرد
_ i don't wanna be you ... anymore

YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Fanfictionمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...