نیم ساعتی بود که تو کوچه های گامچئون قدم میزدن و زمان مثل برق براشون میگذشت
بهترین نکته این وسط دستاشون بود که هنوز تو هم قفل شده بودن و از دور توجه همه رو جلب میکرد_گوکی کی میرسیم ؟
جونگکوک همونطور که با دست آزادش نگاهی به مپ گوشیش انداخت و با لبخند به چشمای منتظر تهیونگ نگاه کرد
+ خسته شدی ؟
ته خنده ای کرد و جواب داد
_ نه کلی پرسیدمجونگکوک به مغازه ای که اون طرف خیابون بود اشاره کرد
+ اونجاست
تا رسیدن به مغازه حرفی بینشون رد و بدل نشد و بعد از رسیدن به مغازه باهم دیگه واردش شدنسالن معمولی بود چهارتا صندلی جلوی آینه ها با وسایل مختلف آرایشگری و کمی عقب تر از صندلی ها اکسسوری های مختلفی به چشم میخورد
دختری که روی یکی از صندلی ها نشسته بود با دیدن دو پسری که وارد مغازش شدن لبخندی زد و از جاش بلند شد« سلام خوش اومدین من یوجونگ هستم »
تهیونگ و جونگکوک با دیدن لبخند بزرگ دختر هردو به خنده افتادن و بهش جواب دادن
یوجونگ موهاش رو پشت گوشش فرستاد
« چه کاری میتونم براتون بکنم ؟ »جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت که هنوزم دودل بود .. دستش رو پشت کمرش انداخت و ادامه داد
+ میخوایم گوشای پسرم رو سوراخ کنیم
یوجونگ اما که با چشمای قلبی به اون دو نفر خیره شده بود سری تکون داد و به صندلی که تا چند لحظه پیش خودش روش نشسته بود اشاره کرد
« اونجا بشینید »یوجونگ بعد از اینکه اون دوتا رو به سمت صندلی فرستاد خودش هم سمت وسایل مورد نیاز برای سوراخ کردن گوش رفت
البته قرار بود چند مدل از گوشواره های خوبشون هم بیاره تا پسرا انتخاب کننتهیونگ روی صندلی نشسته بود و با استرس پاهاش رو تکون میداد
نه اینکه از سوراخ کردن گوشاش بترسه یا براش استرس داشته باشه ، اتفاقا همیشه به این کار علاقه داشت و دوست داشت گوشاش سوراخ داشته باشه ولی خب چرت و پرت های خانوادش ...جونگکوک که کلافگی تهیونگ رو میدید جلوش زانو زد و دستاش رو گرفت
+ بیبی
ته با صدا زده شدنش از طرف جونگکوک نگاه منتظرش رو بهش دادکوک با حفظ لبخندی که اکثر اوقات ب تهیونگ نشون میداد دستاش رو با ملایمت نوازش کرد
+ میدونی که تا آخر عمر نمیتونی زیر سلطه خانوادت زندگی کنی ؟ از یه جایی باید جنگیدن برای خودت بودن رو شروع کنیبا دیدن آرومتر شدن تهیونگ ادامه داد
+ تازه الان دیگه گوکی داری ، من نمیزارم هیچکس نگاه چپ بهت بکنه چه برسه به اینکه بخوان راجب ظاهرت نطر بدن
تهیونگ لبخند ملایمی زد و بخاطر حس امنیتی که از کوک میگرفت دستاش رو فشار ارومی دادادامه دادن حرفش برای جونگکوک سخت بود اما باید به تهیونگ میگفت ...
+ حتی اگه بعد از سه قرار هم منو نخواستی ... باید برای خودت بودن بجنگی
تهیونگ اخمی کرد چون حتی فکر به نبودن کوک کنارش هم باعث میشد حس بدی کل وجودش رو فرا بگیره ... یعنی انقدر بهش عادت کرده بود ؟

CITEȘTI
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Fanfictionمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...