حقیقتا تهیونگ فکر نمیکرد انقدر بهش خوش بگذره و احساسای خوب بهش دست بده ، دسته گلی که جونگکوک بهش داده بود رو هر چند دقیقه یک بار بو میکرد و دوباره روی پاش میگذاشت
جونگکوک همونطور که ماشینش رو به سمت خونه تهیونگ میروند از زیر چشم واکنش های تهیونگ رو زیر نظر داشت و هربار که تهیونگ گل رو بو میکرد و لبخند میزد ذوق عجیبی رو درونش احساس میکرد
ساعت هفت و نیم بود و اون دونفر تقریباً چهارساعت و نیم رو باهم گذرونده بودن اما هیچکدوم احساس خستگی نمیکردن !انگار سکوت بینشون زیادی خسته کننده شده بود چون هردوشون باهم برای شکستنش اقدام کردن
_ جونگکوک شی
+ تهیونگی
ته با چشمای درشت شده و قیافه بانمکی به کوک نگاه کرد
_بله ؟
جونگکوک که بخاطر خنده گوشه چشماش چین افتاده بود جواب داد
+ اول تو بگوتهیونگ که میدونست اگه بگه نه اول خودت بگو جونگکوک هم میگه اول خودت بگو بعد ته هم باید بگه نه تو بگو اون وقت کوک هم میگفت تا نگی نمیگم و این چرخه همچنان ادامه داشت ، یه چیزی شبی این زوجایی که پشت تلفن میگن اول تو قطع کن بعد اون میگه نه اول خودت قطع کن و این داستان ادامه داره تا وقتی دعواشون میشه ... عوق ، اصلا نمبخواست اینطوری بشه پس برای زودتر از بین رفتن سکوت گفت
_ میگم که این گلا خیلی قشنگن
+ درست مثل خودت
تهیونگ با گونه های سرخ نگاهش رو از کوک گرفت و سعی کرد بی توجه تلاش های کیوت جونگکوک برای لاس زدن باهاش ادامه حرفش رو بزنه
_ بخاطرشون ممنونمجونگکوک هومی کرد و جواب داد
+ خواهش میکنم و اینکه میشه لطفاً جونگکوک شی صدام نزنی ؟ خیلی سنگینه
قسمت دوم حرفش رو نرم تر بیان کرد
+ باهام خودمونی باش
تهیونگ که نمیدونست چه واکنشی نشون بده چند بار سرش رو تکون داد
_ چشمجونگکوک از درون داشت خودش رو به دیواره های بدنش میکوبید که تهیونگ گفت
_ چی میخواستی بگی ؟
کوک سعی کرد یکم ذوقش رو کنترل شده و تقریبا موفق هم بوذ
+ قرار امروز رو دوست داشتی ؟فقط چند خیابون با خونه تهیونگ فاصله داشتن و حدودا پنج دقیقه دیگه میرسیدن پس این بهترین موقع برای پرسیدن این سوال بود
تهیونگ مکثی کرد و بعد به خیابون که پر از ماشین های در حال حرکت بود نگاه کرد_ خب راستش این اولین قرار عمرم بود و حس متفاوتی برام داشت ، همچنین دوسش داشتم و خوشحالم با کسی مثل تو تجربش کردم ، با در نظر گرفتن همه اینا
نگاهش رو به جونگکوک داد و با ذوق بیشتری گفت
_ اصلا فکر نمیکردم انقدر حس خوبی داشته باشهجونگکوک دوست داشت از خوشحالی بپره هوا اما خب امکانش نبود ، پس به لبخند گنده ای بسنده کرد و با رسیدن به مقصد مورد نظر سر همون کوچه ای که تهیونگ رو سوار کرده بود ماشین رو نگاه کرد
YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗿𝗲𝗲 𝗱𝗮𝘁𝗲𝘀 | 𝗸𝗼𝗼𝗸𝘃
Fanfictionمیدونی یکی از قشنگی های عاشق شدن چیه ؟ میتونی توی لحظات خوبت بمونی بدون اینکه ترس تموم شدنش رو داشته باشی در کنار اون با لبخندای اون ... اونی که عاشقشی «تهیونگ میخوای بگی عاشق خواستگار خواهرت شدی؟» _ بزار بهتر بگم ... خواستگار خواهرم عاشق من شد...