part 6 (دارم اماده میشم)

443 98 44
                                    

_پسر باورم نمیشه همین این همه داده بی ربط به مغزم وارد شد به قدری که الان زبونم بند اومده ... هی هیونگ مطمئنی این خانم واقعا مامانته ... ؟

+فقط امیدوارم فکر دیگه ای تو سرش نباشه ...

_ جدا دلت میخواد تا فردا همین جا بشینیا ... یه تکونی بخور خب ... اصلا بک کجاست ... بیا بریم پیداش کنیم تا ملکه کیم باز پاچمون رو نگرفته ...

+ کجا میخواد باشه تو هم حرفایی میزنیا ... جونگ این مثه اینه که یه فلج نخاعی رو یه گوشه بذاری بگی جایی نرو تا من بیام ...

_با این که مثالت رو دوست نداشتم ولی قبول میکنم که این بار حق با توعه ... البته حالا که اینجوری نگام میکنی میبینم این بار هم مثل همیشه حق با توعه..🙄

+خیلی خب نمیخواد باز مزه بریزی تا من زنگ میزنم به شوگا بهش میسپرم که راجب اون مدرسه که مامان گفت تحقیق کنه تو هم برو پیش بک تا من بیام ...

_بله بله چشم رئیس حتما ... امر دیگه ای باشه ... خیلی واقعا که میخوای منو بکنی سپر بلا خودت بفرستی پیشش خبر رو من بدم ... ذوقش رو که جونگینی طفلی بیچارت خالی کرد ... خودت بیای در کمال ارامش بقیه کارات رو بکنی ؟ ... این نهایت بد جنسیه هیونگ چطور دلت میاد ... اصلا ...

تهیونگ در کمال نا باوری به تصویر رو به روش نگاه میکرد ... و سعی میکرد باز با غرغراش خندش نگیره ...

دقیقا شده بود مثه بچگی هاش ... وقتی خرس قهوه ایش رو ازش میگرفت ... و با ذوق نگاش می کرد که چه طور دست و پا میزنه و غر غر می کنه سرش تا عروسک خرسیش رو بهش پس بده ...

و بعد که هر کاری میکرد دستش نمی رسید ... چه جوری مظلوم نمایی می کرد و همش اول حرفاش رو با جونگینی شروع می کرد ... درواقع با سوم شخص به داستان نگاه میکرد و خودش رو مظلوم ترین شخصیت داستان نشون میداد ...

واقعا چطور میتونست بعد این همه سال هیچ تغییری نکنه ... البته فقط برای تهیونگ ...

همین طور که با چشمایی ستاره بارون به این همه با مزگی نگاه می کرد و سعی می کرد جلوی لبخندش رو بگیره ، یه دفعه به خودش اومد و جلوی این خرسِ شکلاتیِ شلوغِ دوست داشتنی رو گرفت ...

+جونگین به خدا سرم رفت ...

یه نفس عمیق کشید تا عمق کلافگیش رو نشون بده و بعد ادامه ...

+یه تماس کوتاهه باشه ؟ ... زود میام ...

بعد بلند شد و سمت تراس رفت که باز صدای جونگین رو شنید که زیر لب میگه ...

_اره برو ... همیشه اولش با تماس های کوتاه به ظاهر ضروری شروع میشه من که می دو ...

تهیونگ که داشت منفجر میشد از حسودی های ریز ریز ظاهری دونسنگ کوچولوش ... برای این که ظاهر خشکش رو حفظ کنه لبش رو به دندون گرفته بود و جعبه دستمال کاغذی روی گل میز رو برداشت و به سمت جونگین پرت کرده بود ...

🐾Don't Blame Me 🐾Where stories live. Discover now