Part 12(هنوز نفهمیدی ....)

262 76 18
                                    

✍️ pov

موقع خروج کای و تهیونگ و سوهو و جین رو دیدند که داشتند وارد عمارت می‌شدند از چهره خستشون مشخص بود که از شرکت میان ...

کنار ماشین تهیونگ وایساد و منتظر شد تهیونگ هم مثل خودش شیشه رو پایین بکشه ... هیچ کودوم به هم نگاه نمی کردند ...

_ اخی به نظر خیلی خسته میایید ... بخاطر ما اومدید ؟؟؟ عههههه ... بد شد کههه ... ما داریم میریم ... روز خوش ...

نیشخند حرص دراری زد و بدون این که منتظر جوابش باشه اون جا رو ترک کرد ...

=اون عوضی چه طور به خودش جرات اینو میده که با من این طور صحبت کنه ....

......

با رفتن چانیول بیون ایونجی متوجه شد که نادیده گرفته شده و چان در هر حال قرار نبود که اون رو به رسمیت بشناسه پس حسابی کلافه شده بود

^ مینیانگ ... اون پسره ... پسره هی سو بود مگه نه ... میدونم که با هی سو دوست بودی ... اومده بود این جا چی بهت بگه ؟!

*چی شد که فکر کردی بهت میگم ؟؟؟ اگر میخواست بدونی خودش بهت می گفت ...

مینیانگ بدون این که اهمیتی بده برای ایونجی توضیح داد اما انگار خانم بیون اونقدرا هم راضی به نظر نمی رسید

^ چییییی .... داری تحقیرم میکنی از این بابت ک اون تو رو همسر اصلی و صاحب عمارت کیم میدونه ؟؟؟؟

مینیانگ اه خسته ای کشید و به سمت ایونجی برگشت ...

*بعد از این همه سال هنوز متوجه نشدی من ادمی نیستم که بخوام تحقیرت کنم ؟ اگر حتی طمع این عمارت رو داشتم خیلی وقت پیش میتونستم همه چیز رو صاحب بشم ... من از حق خودم که هیچ از حق پسرام هم گذشتم .... چرا ؟؟ چون اون ها رو هم پسرای خودم می دونستم ... من همون روز چشمم رو بستم روی همه چیز و فقط کنار هم بودنمون رو خواستم ... چرا سعی داری همه چیز رو سخت تر کنی ...

سکوت عمیقی حاکم شد ... هر دو با خشم بهم نگاه میکردند ....مینیانگ دو مرتبه لب به سخن باز کرد و سعی کرد جو مرگباری ک به وجود اومده رو عوض کنه ...

* بک ...

توجه ایونجی بهش جلب شد ...

*بکهیون .... هنوز به خونه بر نگشته ... چیزی میدونی ؟

ایونجی انگار تازه برق سه فاز از سرش رد شده باشه ..

^ یعنی چی که هنوز خونه نیومده ؟؟؟ اون باید بعد از کلاسش بر می‌ گشت ...

*هنوز بلد نیستی از بچه هات مراقبت کنی ... سعی کن باهاشون بهتر باشی ... هر چه قدر هم شعی کنی مثل هی سو باشی نمی تونی ... میدونی چرا ؟ چون اون یه الفاست ... اینو فراموش نکن ....

با حالت دلسوزی این رو گفت ولی دست های ایونجی کنار بدنش مشت شد و اماده ی حمله دوباره بود که در ورودی باز شد و بچه ها وارد خونه شدن ...

🐾Don't Blame Me 🐾Onde histórias criam vida. Descubra agora