Part21(ژن امگای پارک)

260 64 17
                                    

Writer pov

= سلام ... چان ما رسیدیم ... توحیاط موسسه ایم ... نمیدونم کجا باید برم ... میتونی بیای یا منتظر بمونم ...

این متن پیامی بود که از طرف یورا به چان فرستاده شده بود ... <الان میام > رو براش فرستاد و دستش رو بلند کرد ...

+ ببخشید استاد امکانش هست من زود تر برم بیرون ؟!

_خیلی نمونده کلاس تموم شه ... بشین بعد برو ...

پس چان به ناچار سرجاش جا گرفت و به یورا پیامی فرستاد تا منتظر باشه ...

*بالاخره رسیدن ...؟!

جیهوپ اینو جوری که فقط چان بشنوه گفت و چان هم با تکون دادن سرش تایید کرد ...

..................................

# نونا ... چیشد ... نمیشه بریم خونه من خیلی خستمه...

یورا خطاب به جیمین با چهره خستش گفت ...

= جیمین مگه اخه تو رانندگی می کردی که خستته ... نهایتش این بود که انگشتت رو تکون می دادی و اهنگ رو عوض می کردی ... یاااااا جیهوناااا ... چقد میخوابی پاشو رسیدیم ...

جیمین دو سه بار جیهون رو تکون داد تا بتونه بیدارش کنه ... و خب بالاخره موفق شد ... حالا همشون با هم نگاهشون رو به در ورودی دادن ...

# اونجا رو ببین ... چان هیونگ نیست؟!

باشنیدن اسم چانیول همه به سمتی که انگشت جیمین نشون میداد نگاه کردن ... انگار برق سه فاز از سرشون رد شد همشون از جاشون بلند شدن و به سمت چانیول و سهون رفتن ... هر چی نزدیک تر می شدن قدمایی که بر می داشتند تند تر می شد ... انگار تازه متوجه می شدن چقدر دلتنگ هم بودن ... با کمتر شدن فاصله دو قلو ها مثل تیری که از چله رها شده بود خودشون رو توی بغل چانیول انداختن ...

# هیوووونگ ... دلم برات تنگ شده بود ... نونا همش اذیتمون میکرد ...

& اره راست می گه هیونگ ... نگا چقد لاغر شدیم ... حتی بهمون غذا هم نمی داد...

= یا فسقلی ها چغولی من و پیش چانیول می کنین ؟!

جیمین و جیهون سرشون رو از تو بغل چان بیرون اوردن و زبونشون رو به یورا نشون دادن ... خب مثل این که دوباره بازی شروع شده بود ...

یورا نا باور بهشون نگاه میکرد ... بازم انگار خرشون از پل گذشته بود که بخوان باز چغولی کنن ... البته که عادتشون بود و یورا معتقد بود که چان زیادی لوسشون کرده ... معمولا تو خونه اینجوری بود که یورا به همه کار هاشون غر میزد و ازشون می خواست که درست انجامش بدن و در نهایت چان می اومد و می گفت اذیتشون نکن ... خیلی داری سخت می گیری ... اونا هنوز بچه ان ... و تمام رشته های یورا رو پنبه می کرد ... یورا واقعا نمی دونست تعریف چان از بچه بودن تا چند سالگیشون می تونه ادامه داشته باشه ...

🐾Don't Blame Me 🐾Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon