part 5 (... کاش بودی)

523 111 59
                                    

✍️pov
تابستان بود اما هوای این حوالی از زمستان هم سرد تر بود ... تابستان بود ولی انگار پرنده ها کوچ کرده بودند که صدای آوازشون به گوش کسی نمی رسید ... انگار که گرد مرگ پاشیده باشند ... و مردمی که ماتم زده بودند ولی زمانی برای سوگواری نداشتند ... کالبد هایی که روحشان را در خانه جا گذاشته بودند و این تنها جسم بی جانی بود که تظاهر به قوی بودن میکرد ... حال انکه لرزش تک تک استخوان هایش به گوش می رسید ...

مردمی که حتی نمی دانستند با سوگ عزیز از دست رفته شان کنار بیایند ... چگونه می خواستند بر داغ صاحب عزا مرهم بگذارند ...

این بار حتی ابری نیود که ببارد اشک های این مردم را بپوشاند تا یک دل سیر ببارند ...

کسانی که نمی دانند چگونه و از چه کسی باید خون بها بخواهند تا جانشان ارام گیرد ....

و کسی نبود که هر گز بگوید چه شد و چرا ...

سکوت سکوت را می خورد ...

نفسی فرو می رفت ولی بالا نمی امد ...

اخر به کدام گناه ...

اخر برای چه ...

چرا این قدر بی خبر ... و چرا این قدر بی دلیل ...

درست است که مردم سکوت کرده اند اما یک نفر باید بیشتر تظاهر به خوب بودن می کرد و از این سقوط بی صدا جلو گیری می کرد ... باید دست مردم را می گرفت و این قضیه را ختم به خیر می کرد ...

درست است که جان و همه کسشان رفته ولی هنوز کسی هست که نجاتشان دهد و تکیه گاهشان باشد ...

باید این عزاداری را هر چه زود تر تمام می کرد مردم را از این سیاه پوشی نجات می داد ...

چند روزی میشد که کسی از بانوی اول دسته پارک هیسو و همسرش خبری نداشت خبرهای خوبی به گوش کسی نمیرسید میگفتند که قصه ان ها تمام شده و چه کسی میتوانست برای از دست رفتن کسی به مهربانی و وقار و قدرتمندی او در این دسته به سوگ ننشیند ...

......................................................

Chanyeol pov

اوضاع قلمرو بهم ریخته بود با همه سختی که برام داره باز هم باید سنگینی این بار رو به دوش بکشم باید بدونن اگر خودش نیست پسرش هنوز زندس باید به پسرش افتخار کنه ... باید نشون بدم که پارک ها هنوز هم قدرت اصلی در قلمروهای مرکزی اند اگر دیرتر اقدام کنم ممکنه اونقدر به خودشون اجازه جسارت بدن که بخوان به محدوده حمله کنن ...

✍️pov

چانیول کتش رو برداشت و از اتاقش زد بیرون ... میون راه یورا که اون رو دید به سمتش اومد کتش رو که توی دستش دید مضطرب پرسید :

🐾Don't Blame Me 🐾Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora