Part 13(اصلا برات مهمه؟)

242 66 21
                                    


✍️ pov

^تهیونگ بگو ک میدونی اون بچه لنتی الان کجاست ...

_ ببخشی...

بیون ایونجی که الان دقیقا رو ب روی تهیونگ قرار گرفته بود ، تا قبل از تموم شدن حرفش ... سیلی محکمی به صورت تهیونگ زد .... که باعث شد صورتش به یک سمت خم بشه ....

^خفه شو ... نمیخوام صدات رو بشنوم ... همیشه همین قدر احمق و بی عرضه بودی ... برای همینه که پدر هم هنوز بهت اعتماد نکرده ...

تهیونگ سرش رو پایین انداخته بود .... خانم کیم اون رو با دستش کنار زد که باعث سکندری خوردنش شد ...

^ تو چی کیم جونگین.... تو هم چیزی نمی‌دونی؟؟؟

×متاسفم ....

دستش رو بلند کرد که روی صورت کای پایین بیاره ک دستی مانعش شد ...

*تا الان سکوت کردم و گذاشتم هر کاری می خوای بکنی ... اما حق نداری دستت رو روی پسر من بلند کنی ... و در ضمن تنها ادم بی عرضه ای ک تو این جمع میبینم کسی هست که دستش رو روی پسرش بلند میکنه ...

مینیانگ دست تهیونگ و کای رو گرفت و چهره ی مات برده و مبهوت بیون ایونجی رو جلوی در تنها گذاشت و به سمت اتاق خودش رفت ....

تهیونگ یکدفعه ایستاد و کمی به سمت مادرش بر گشت ...

_پارک چانیول گفت امشب برای مهمونی نمیاد

و بعد بدون مکثی دستش رو ک تو دستای مینیانگ بود فشرد و بدون نگاه کردن به چهرش منتظر حرکت اون شد ...

مینیانگ هم با فشرده شدن دستش اول به دست هاشون و بعد به تهیونگی که به هر جایی به جز چهره اش نگاه میکرد ، چشم دوخت و بی توجه به موسیقی متن داد و بی داد های ایونجی به سمت اتاق رفت ...

و الان دقیقا برای چه کسی اهمیت داشت که میهمانی های بیون ایونجی هیچوقت کنسل نشده ... در حالی که توی این خونه همه چیز بود الا آرامش ...

کی اهمیت میده که فامیلی لعنتی کیم برای کدوم از خانم های امارت استفاده می شود در حالی که محبت و عشق و همیاری انگار ک سال هاست فراموش شده ...

چه لذتی داره ... تمام این امکانات به لحظه ای ارامش ...انگار به گلی که مدت هاست مُرده اب بدی و توی نور خورشید بذاری و زیر پاش گیاخاک بریزی ... میشه نوید بزرگ شدن و درخشیدن رو بهش داد ! ...

چرا ؟ خب چون تو تمام امکانات رو براش فراهم کردی مگه نه ؟ اون چرا نباید رشد کنه ؟ ... میبینی همینقدر مضحکه ... انتظار رویید از گلی مُرده ... پس چرا هر بار و همیشه اصرار داریم شادی رو بکشیم ... احساس رو بُکشیم ... در حالی که زنده بودن وابسته به محبت کردن و محبت دیدنه ...

ارامش و شادی ... همون لحظه ای هست که لب هات بی اراده به سوی چشم هات گام بر میدارن و زمانی متوجه میشی که لبخندت ماهیچه های صورتت رو مدت ها به بالا نگه داشته و خسته شون کرده ...

🐾Don't Blame Me 🐾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora