Part 49(درد عمیق)

212 44 20
                                    

SUGA POV

هوا مثل راهی که در اون پا گذاشته بودیم سرد و تاریک بود ...

حتی اندک نور ماه هم پشت ابری پنهان شده بود با این حال دست گرمی که هر از چند مدتی دستم رو میفشرد من رو از این تاریکی نجات میداد ...

حضورش در این شب تاریک مثل فانوسی گرم و روشن بود ...

دروغ چرا ...

بودن در کنارش رو عمیقا دوست داشتم ...

سعی میکردم قدمم رو با گام های محکمی که بر میداشت یکی کنم ...

شاید همه چیز از وقتی شروع شد که بی اون که چیزی بگم من رو شنید و درک کرد ...

بیشتر ادم ها در فهمیدن حرف هام مشکل دارند و از هم میگذریم بی اون که هم رو فهمیده باشیم اما اون کسیه که به گرمی کنارم ایستاده

پسم نمیزنه و لا اقل تمام تلاشش رو میکنه ...

حتی زبان به نصیحت و پند دادنم باز نمیکنه ...

خدا میدونه چقدر ذهنم و روزم پر از نصیحت های تو خالی ست ...

هیچ چیز در این جهان بیشتر ازارم نمیده جز وقتی که با تمام وجودم با کسی از دل صحبت میکنم و در انتها چیزی جز کلمات پوچ و قالبی تحویل نمیگیرم ...

اون لحظه به شدت عصبی میشم ...

چرا که حتی به خودش زحمت این رو نداده که بخواد خودش رو به جای من تصور کنه ...

یا حتی سعی نکرده جدا از جسم زخمی ، روح خسته و بیمارم رو درک کنه ...

اما اون این طور نبود ...

حتی اگر از درکش عاجز بود ، در نهایت فقط سکوت میکرد تا تمام بار زندگی ام رو لحظه ای از روی شونه ام بردارم و زمین بذارم ...

و در نهایت با تمام حوصله اشک هام رو پاک میکرد و تن لرزونم رو به اغوش میکشید ...

تا زمانی که تپش قلبم ارام بگیره ...

و در انتها بابت تمام چیز هایی که شنیده بود متاسف میشد ...

تمام این های قلب تپنده ای رو دور از بدنم رو تشکیل میداد ...

بهم قدرت خندیدن میداد وقتی تمام بدنم از درد جیغ میکشید و زخم گوشه لبم با کش اومدن موقع لبخند سر باز میکرد ...

ساده تر این که دلیل زندگیم شده بود ...

در نهایت وقتی که دور از اون رها میشدم حباب سر خوشیم میترکید و با دور شدن از اون چشمه نور ، تجلی زندگیم به ورطه گوری همیشه اماده تبدیل میشد و منتظر بود پای من اندکی بلغزد تا تمام نفس هام رو در خودش حفظ کنه ...

روز هام رو این طور میگذروندم ...

لحظاتی کنار تو و خنده های درخشانت و لحظه هایی در جهنم که اشتباها اسمش رو خونه گذاشته بودند ...

🐾Don't Blame Me 🐾Where stories live. Discover now