part 11(جنگ یا صلح)

238 76 13
                                    

✍️ pov .

یه روز خسته کننده ولی بدون سر و صدا رو رد کردند ... البته تا به الان ... بک اروم شده بود و جنب و جوش و ذوق زیاد قبل رو نداشت ... برخلاف همیشه ک اسمون رو ب زمین می دوخت ... با خودش گفت ...

"یعنی مشکلی براش پیش اومده ...؟"

+کای حواست کجاست ...

_هیچ جا گوشم با توعه ...

+مامان گفته امروز زود برگردیم خونه و شرکت زیاد نمونیم قضیه چیه؟ چیزی میدونی؟

_ مامان توعه از من میپرسی ؟ خانم کیم همیشه همینجوریه مگه کی تاحالا برا کاراش دلیل اورده و ب بقیه توضیحی داده که این بار بار دومش باشه ... میریم میفهمیم دیگ ...

×هی پسرا ... بک چش شده چیزی اینجا اذیتش میکنه؟

_جین هیونگ چ عجب ما شما رو دیدیم ...

+چیزیش نبود که ... خبری هم نشده ... فک کردین چیزی اینجا اتفاق میفته و من نمیفهمم....

_یاااا هیونگ چرا جوش میاری ... این روزا خیلی عصبی ب نظر میای ... تو ک اینجور نبودی ...

×راستی بچه ها امشب مهمونیه مثل این که ... از اون خسته کننده هاش ...

_مناسبتش چیه ... چرا من خبر ندارم

×بخاطر ورود پارک ها ب قلمرومون ... نمیدونم چرا باید برای همچین چیزی به جای جنگ و دعوا جشن بگیریم ... پارک ها ک حتی اونقدر ادم حسابمون نکردن که بیان به عمارت یا حداقل خبر بدن ... یه چیزی این وسط درست نیست و منم حوصله کشف کردنش رو ندارم ...

.................................

/هی چان واقعا میخوای به اون مهمونی کوفتی بری؟؟؟مطمئنی سالمی و سرت ب جایی نخورده؟

سهون بلافاصله بعد از شنیدن خبر مهمونی و این که خودش اخرین نفری بوده ک فهمیده حسابی داغ کرده بود ... به نظرش ایده مزخرفی بود چون ورود به اون جا جایی که همه از قلمرو کیم اماده هستن تا از فرمان رهبرشون اطاعت کنن مثل رفتن با میل خودت به دهن شیره ... برای همین از ثانیه ای که فهمیده بود مثل بچه ای که تازه از شیر گرفته باشنش پشت چان راه میفت و نق میزد ...

/ چان گوش میدی چی میگم ... تو یه رهبری نمیتونی این کار رو بکنی .... اگ اتفاقی برای تو بیفته ... کل قبیله اسیب میبینن ... حتی بودن تو توی یه قلمرو دیگه و ترک محدوده خودت هم کار درستی نبوده ... اصلا درکت نمیکنم ...

سهون ک دید تنها کسی ک مخالفه خودشه اه خسته ای کشید و سعی کرد برای خودش یار بیشتری جمع کنه ...

/ هی لو ... چرا هیچی نمیگی ... تو ک همیشه با همه چی مخالفی ...

به نظر شیوه درستی واسه یار جمع کردن رو پیش نگرفته بود چون همین حرفش باعث شد اخمای لوهان تو هم بره و بدون هیچ حرفی روش رو برگردونه بره سمت اتاقش ....

🐾Don't Blame Me 🐾Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang