Part 46(دلتنگی)

193 49 9
                                    

D.O pov

2 a.m

از وقتی رفته حس میکنم صبح ها به جای مه اطرافم رو سم پر میکنه ...

قدم زدن توی جنگل و خودم رو حوالی اون عمارت پیدا کردن تقریبا کار هر روزم شده

به جز وقتایی که مامان فکر میکنه هنوزم بچه ام و باید مراقبم باشه و نمیذاره برم بیرون ...

البته اون روز ها هم فکرم فقط حول محور اون میچرخه ...

میرم بالا توی اتاقم و روی تاقچه پنجره میشینم و غبار شیشه و کنار میزنم و به جنگل خیره میشم ...

روزای بارونی دلم بیشتر میگیره ...

این جا باروناش سخته ...

الفا ها هم به زور بیرون میرن و من نمیدونم که اون مثه هر روز میره دور جنگل رو بگرده یا نه!

اینجوری دل نگرانی خودم رو بیشتر میکنم ...

اگه سرمابخوره چی ؟

گاهی از نظر خودمم احمقانه ست که اینقدر به جزئیات فکر میکنم ...

اما مطمئنم اگه بهش بگم ، اون بهش نمیگه احمقانه ...

به حالت دستاش روی سیم های گیتار وقتی که میره برای خودش توی دورترین جای ممکن و صد البته بلند ترین صخره نزدیک به درختای کاج میشینه و با لذت و چشمای بسته با صدای بمش سکوت جنگل رو میشکنه ...

دلم میخواد سکوتم رو باهاش تقصیم کنم ...

دلم میخواد بعد از بارون میون درختا قدم بزنیم ...

هرچند زمین خیسه و هوا سرد ...

عجیبه که دلم بخواد دستاشو بگیرم ؟

مطمئنم از نظر اون عجیب نیست ...

همه میگن خیلی ساکتم و این اذیتشون میکنه ولی اون تنها کسیه که میگه من بامزم ...

خیلی وقتا دیدم که میاد روی همون صخره میشینه و سکوت میکنه دلم میخواد کنارش بدون هیچ حرفی بشینم و منم اون منظره رو ببینم ...

شاید خنده دار به نظر بیاد ولی من مطمئنم اون بهم نمیخنده ...

من خیلی حرف نمیزنم ولی به خیلی چیزا توجه میکنم

اون روز دیدم که خیلی گرفته بود پرسیدم

" چیزی شده ..."

با این که توقعی برای شنیدن جواب نداشتم و اون هم میتونست چیزی نگه

ولی گفت

" بخاطر چیزای کوچیک ... "

و روی برگه زیر دستش چیزی نوشت و بعد خطش زد

اما نه طوری که قابل خوندن نباشه ...

انگار اخرش از گفتنش پشیمون شده بود ولی بازم میخواست کسی ببینتش ...

🐾Don't Blame Me 🐾Where stories live. Discover now