Writer pov
زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد دوباره همه چیزش رو باخته بود ولی انگار این بار یکمی فرق میکرد ... اینبار جراحتش بیشتر بود ... طوری که با هر قدم دور شدن جیمین و به یاد اوردن اشک هاش قلبش بیشتر تیر می کشید و راه نفس کشیدنش بیشتر سد میشد ... در لحظه تمام تنهایی هاش توی ذهنش مرور شد ...حالا وقت باختن نبود اما بیشتر از همیشه از جنگیدن خسته بود ... صدای خش دار شدش که خبر از دل شکستش میداد توی اتاق پیچید...
_ مامان ... میدونی الان چیکار کردی ؟! ... میدونی اصلا داری با زندگیمون چیکار میکنی ... اصلا من رو میشناسی ... من اصلا برات ذره ای اهمیت دارم ؟ ... تو میدونی من از زندگی چی میخوام ؟! ... میدونی ارزوی من چیه ؟! ... چرا این کارا رو میکنی ...؟!!!
خانم بیون شوکه شده بود نه از سوالاتی که با دل شکسته بیان میشد بلکه از صدای گرفته پسرش ... به یاد نمیاورد چند وقت از اخرین باری که این صدای گرفته رو شنیده میگذره اونقدر که فراموش کرده بود پسرش میتونه گاهی کم بیاره و دلش غصه دار بشه ... حتم داشت پسرش به قدری خام حرف های زیبا شده که قدرت تحلیلش رو از دست داده و الان این ها اثرات یک فوران احساس بی موقع ست ...
^معلوم هست چی میگی ؟! ... من هر کاری میکنم بخاطر تو و خانوادمونه ... معلومه که میدونم تو چی میخوای ... تو پسرمی ... فقط الان تو یکم گیج شدی ... اون پسره مغزت رو شست و شو داده ... پارک ها واقعا خوب بلدن با کلمات بازی کنن ... اون گولت زده ... به خودت بیا ... تو اهدافت خیلی بزرگ تر از اینی هست که بخوای با بچه بازی ازدستش بدی ... الانم زود تر خودت رو جمع و جور کن ... به اندازه کافی اعصابم سر بکهیون بهم ریخته تو دیگه بد ترش نکن و دست از بچه بازی بردار...
نگاهی به چهره نا باور تهیونگ انداخت و بد دستی توی موهای لختش کشید ... و پشتش رو به تهیونگی کرد که روی تخت نشسته بود ... نمیدونست کجای حرف هاش انقدر گنگ و نامفهوم بوده که باید با همچین چهره ای مواجه بشه ... حتی دیدن تهیونگ با این روحیه رو توی خوابش هم نمیدید و این به نفرتش ثانیه به ثانیه اضافه میکرد ...
میون این فکر ها دوبار اتفاقات رو مرور کرد و متوجه شد چیزی که الان مهمه هیچکدوم از اینا نیست ... و لعنتی زیر لب فرستاد ...
^ با اتفاقی که امروز افتاد ... اه لعنتی ... چرا بهم نگفتی پسره یه پارک لعنتیه ... ولی ... خیلی هم بد نشد ... اصلا نظرت چیه اون پسره رو بیاریم پیش خودمون و از اون طریق به خواستمون برسیم ... اینجوری هم تو میتونی با یه تیر دونشون بزنی ... این عالی نیست ؟!!!
بیون ایونجی مثل همیشه به دنبال سود و منفعت خودش بود ... هیچ حرکتی نمیکرد مگر این که نفعی بهش برسه ... و حالا ... داشت چه کسی رو گول میزد ؟! خودش ؟! پسرش ؟! این بار توی این بازی باید مهره خودی رو قربانی میکرد ... پسرش ... دقیق تر احساسات پسرش ... باید اول ازش احساسات هیجانیش رو میگرفت ...تا راحت تر بتونه وابستگیش رو نسبت به اون پسر ترک کنه و بعد از اون یه ربات میساخت که فقط از خودش دستور میگیره ... اما ایا میتونست ... اون ها جفت های حقیقی بودند و این حقیقت تلخ سمی بود که ریشه در قلب سنگ شده بیون ایونجی داشت ...
YOU ARE READING
🐾Don't Blame Me 🐾
FanfictionComplete ✅️ 🐾 Don't blame me {!من رو سرزنش نکن}🐾 ژانر✔️ : رمنس ، خانوادگی ، کمی طنز ، معمایی ، اسمات ، امپرگ ، امگاورس ، ومپایر، روزمره ، روانشناسی کاپل ها✔️ : چانبک، ویمین و ... *************************تکه ای از فیک _اون پسره رو دوست داری؟ هوم؟...