part 5

634 164 0
                                    

یونگی و کوک رفتن تو اتاق یونگی تا حرف بزنن
یونگی همونطور که دست هاش رو بهم قفل کرده (دست به سینه ) و ایساده بود با اخم به جونگ کوک خیره شد
کوک اروم اب دهنش و قورت داد
کوک:  چیزی شده هیونگ؟
یونگی: چیزی راجب اون دوتا پسر میدونی؟
کوک هم جدی شد و گفت: چطور؟
یونگی: تمام مدت با اخم و دقت نگاهشون میکردی و ریز به ریز حرکاتشون رو زیر نظر داشتی من تو رو خوب میشناسم کوک بهم بگو راجب شون چی میدونی که این طوری داری واکنش نشون میدی؟
کوک پوزخندی زد و بلند شد رفت سمت در اتاق که یونگی با اخم جلوش گرفت و یه تای ابروشو بالا انداخت
کوک: اگه بگم باور نمی کنی پس پیله نشو
یونگی: باور میکنم
کوک: باشه بهت میگم ولی به شرطی که بهم اعتماد کنی و حرفام و جدی بگیری
یونگی: من همیشه باورت داشتم کوک
کوک با یاد اوری تمام موقع هایی که یونگی هواشو داشته با اینکه بقیه پشتش رو خالی کرده بودن لبخندی زد و تمام چیز هایی که میدونست رو برای یونگی گفت
فردا صبح
تهیونگ بیدار شد و مثل عادت همیشش روی جیمین پرید تا بیدارش کنه
جیمین خوابالود و کمی حرصی تهیونگ و حل داد اون ور و گفت: یه روزی بد تلافی میکنم ته قسم میخورم
تهیونگ خودش و مظلوم کرد
ته: حرص نخور هیونگی پیر میشی ها
جیمین ببندی گفت و از جاش بلند شد و رفت سمت حموم
جیمین لباس هاش و در اورد به اینه ی توی حموم نگاهی انداخت
تاحالا بدن انسان هارو انقدر از نزدیک و البته واقعیش رو ندیده بود و خب شما هم اگر از یه دنیای دیگه می اومدید هم سن اون بودید راجب بدن جدیدتون کنجکاو میشدید پس یکم کنجکاوی اکتشاف بدن جدید چیز بدی نیست ، هست؟
تهیونگ غرق سوال هایی بود که ذهنش رو درگیر کرده بودن سوال هایی مثل وقتی پدرشون رو دیدن چطوری راجب مریدا بهش بگن؟ اگه برگردن مریدا چیکار میکنه؟ تا الان چیکار کرده؟ نکنه اتفاق بدی افتاده باشه؟
با صدای گریه ای از افکارش بیرون اومد و با نگرانی پشت در حموم رفت و هل شده در حموم باز کرد با جیمینی رو به رو شد که تو خودش جمع شده بود و داشت گریه میکرد
سریع سمتش رفت
ته: هی جیمین چی شد؟
جیمین همونطور که داشت گریه می کرد گفت: تهههه.. هق... من...من فقط راجب... هق...اون کنجکاو شدم.. هق
و به عضوش کوچولوش که حالا متورم بزرگ شده بود اشاره کرد
: بعد... هق... یک.. یکم باهاش ور...هق... رفتم.. هق بع..بعد همونطور که...هق... داشتم کشف...هق...کشفش میکردم یه چیزی دیدم...هق...انگار که چند تا ان...انسان..هق..توش زندانی شده بودن...هق...رفتم تا نجاتشون بدم بعد که...هق دستم خورد رو یه دکمه اون ادم ها که انگار...هق...وایستاده بودن حرکت کردن بعد یه دختر و...هق...یه پسر بودن بعد...هق...داشتن لباشون و...هق...بهم میکشیدن...هق...کارای چندش میکردن...هق و صدا های عجیب غریب در میاوردن بعد دیدم که...هق...بزرگ شده...هق... حالا درد.. هق...میکنه
با چشمای اشکیش به تهیونگ خیره شد
: تازه این... هق... اینجا هم درد میکنه
و به شکمش اشاره کرد
تهیونگ واقعا نمیدونست باید چیکار کنه اون وسیله ای که این بلا رو سر هیونگش اورده چی بوده؟ اگه اتفاق بدی برا هیونگش بی افته چی؟ اگه اسیب جدی ای دیده باشه چی؟ یعنی خیلی درد می کنه؟
همونطور که داشت فکر می کرد چه غلطی باید برای برادرش بکنه صدای در اومد و بعدش صدای جینا به گوش رسید که می گفت: هی بچه ها حاضر شید میخوایم بریم جایی که دیشب راجبش گفتیم (کافه ی نامجون) بعدشم بریم براتون لباس بخریم لباس های یونگی بدجوری تو تنتون زار میزنه
تهیونگ بلند گفت باشه الان میایم تا صدا به جینا که بیرون اتاق بود برسه و بعد به وضعیت برادرش نگاهی انداخت
با فکری که به سرش زد سریع بلند شد و باعث تعجب جیمین گریون شد
ته: یه لحظه وایسا جیمین الان میام
______________________________
دیشب پدرم در اومد الانم پارت و در حالی نوشتم که ۱۰ تا بچه از سر و کولم اویزون بودن
اگه ووت همینطور کم باشه مجبورم شرط ووت بزارم پس ووت و کامنت یادتون نره❤
خیلی دوستون دارم‌😚

 Love HateWhere stories live. Discover now