part 4

737 173 10
                                    

از زبون تهیونگ:
با یکم بدن درد از خواب بیدار شدم
اروم لای پلکام و باز کردم
من کجا بودم؟
با یاد اوری اتفاقات برق از سرم پرید
یعنی مریدا مارو گرفته؟ حتما الان میخواد بکشتمون؟
اگه بلایی سر جیمین اورده...
زیاد تفکراتم طول نکشید چون یه موجود عجیب غریب که تا حالا ندید بودم پرید روم
تا اومدم جیغ بکشم دستش رو گذاشت رو دهنم
جیمین: ساکت باش منم جیمین
یا اسطوخودوسسسس چرا صداش شبیه جیمین؟ ولی ظاهرش رو تاحالا ندیدم؟ نکنه اون عجوزه با برادرم کاری کرده باشه؟ میخواستم عکس العملی نشون بدم که قبلش اون موجود با صدای جیمین خیلی پوکر گفت
جیمین: تهیونگ بهتره فکر کردن به چیزای عجیب غریب رو تموم کنی برات توضیح میدم
تهیونگ: اواخذ
جیمین: هان؟
با قیافه ی پوکر به دستش که رو دهنم بود اشاره کردم
جیمین: اوپس ببخشید
و دستش رو برداشت
جیمین: خب ببین ته...
تهیونگ: اول ثابت کن جیمینی
جیمین: واقعا ته؟ میخوای کلکسیون تمام خرابکاری هاتو بگم؟ یا کارایی که با نگهبان های بدبخت میکنی؟
تهیونگ: خب هالمونیم همیشه گفته پایه دوستی بر اعتماد است پس باشه تو جیمینی حالا بگو دقیقا چه فاکی اتفاق افتاده؟
جیمین همه چیز و برام تعریف کرد و طبق نقشه ی اون ما تا ماه دیگه که دوباره پل ها بهم وصل شن تو دنیای انسان ها میمونیم
از دید شخص سوم
جیمین و تهیونگ پیش بقیه سر میز شام نشسته بودن تمام مدت شام به طور خلاصه با
تهیونگی که معذب بود
هوسوکی که محو جینا بود
جینایی که با چشمای قلبی محو جیمین بود
جیمینی که با نگاهش به کوک زبون درازیی میکرد
کوکی که با نگاهش به سمت جیمین تیر پرتاب میکرد
و صد البته یونگی ای که درحال فکر کردن به قرار امشبش با تخت عزیزش بود گذشت
کوک: فردا بریم به کافه ی نامجون؟
هوسوک: اگه جینا بیاد منم میام
یونگی هم برام مهم نیستی گفت و به ادامه ی زل زدنش به تهیونگ معذب ادامه داد
جینا: به نظرم فکر خوبیه جیمین و تهیونگ هم یه هوایی میخورن
و به جیمین نگاه کرد
جیمین همونطور که به جونگ کوک که با اخم نگاهش میکرد زل زدم بود گفت: فکر خوبیه و یه لبخند فرشته گونه زد
جینا با ذوق گفت: واااااای خدااااا چه لبخندش قشنگه
کوک همونطور که به اخم کردنش به جیمین ادامه میداد از لای دندون هاش غرید: بنظرم اونا تو عمارت بمونن بهتره
جیمین: تو نمیخواد نظر بدی هوباگی(کدو تنبل به کره ای) زشت
کوک بیشتر اخم کرد: جرعت داری یه بار دیگه تکرارش کن
جیمین: هو_با_گی_زشت
جیمین شمرده شمرده و با تاکید گفت
کوک غرید: میکشمت
و با خشم از روی میز بلند شد و به سمت جیمین حمله کرد و جیمینم سریع بلند شد و فرار کرد
همونطور که داشت میدوید داد زد: نوناااااااااا نجاتم بده میخواد منو بکشهههههه
جینا سریع بلند شد و به اونها که داشتند کل خونه رو دور میزدن ملحق شد
جینا: کوک بخدا اگه دستت بهش بخوره من میدونم با تووووو
کوک وایستاد رو به جینا با ناله گفت: خب ببین بهم چی میگه، تو باید طرف برادرت باشی نه اون که حتی یه روزم نمیشه که میشناسیش
جینا همونطور که داشت سر جیمین که خودش رو مظلوم کرده بود نوازش میکرد گفت: حق داره خب همش داری بهش اخم میکنی، بعدم نگاهش کن چه ناز و کیوت چطور دلت میاد بترسونیش؟
کوک میخواست با تمام وجود داد بزنه به اون ها اعتماد نکنید و اون چیزایی که میدونست رو براشون بگه ولی میدونست که اونا باور نمیکنند
پس فقط هوف کلافه ای کشید و گفت: باشه، باشه کاریش ندارم ولی به شرطی که این دوتا بچه برن بخوابن
جیمین با حالت حرصی که خیلی کیوت بود دست تهیونگ رو گرفت و به سمت طبقه ی بالا که جینا اونجا بهشون اتاق داده بود رفت و همونطور که بالا میرفت داد زد: به من دستور نده جذاب مزخرف
و اصلا حواسش نبود که به جذاب بودن کوک اعتراف کرده
جینا: خب ماهم دیگه بریم بخوابیم و رفت سمت هوسوک باهم به سمت اتاقشون رفتن
کوکم داشت به سمت اتاقش میرفت تا یکم بخوابه و به مغزش استراحت بده که دستی رو شونش احساس کرد برگشت و قیافه ی جدی یونگی رو دید
ابرو هاش و سوالی بالا انداخت
یونگی: باید حرف بزنیم....

_____________________
ما اومدیم شهرستان و اینجا همیشه ی خدا پر از مهمون فردا یه ۵۰ ۶۰ تا مهمون داریم اینا هم دیواری کوتاه تر از من پیدا نمی کنن همه ی کارا رو میدن به من نامردا 😕
ولی من هر روز پارت میزارم ولی خب یکم شاید حجماش کم باشه به بزرگی خودتون ببخشید❤
دعا کنید فردا زنده بمونم یا حداقل گوشیم جون سالم به در به بره از دست بچه های فامیل😂


 Love HateWhere stories live. Discover now