2022/ کرهی جنوبی، گوانگجو:
پرتوهای خورشید روی صورت رنگ پریده و استخونی پسر میرقصیدن و خواب ارومش رو بههم میزدن، چند ثانیهی بعد اجوماهم به کمکشون اومد و با صدای بلند، از پشت در اتاق فریاد زد:
- همین الان همتون بیدار شید فسقلیها، زود باشید!پسر بچه نالهای کرد و صورتش رو درهم کشید، اجوما با مشتهای بزرگش روی در میکوبید، میتونست در رو باز کنه و دونه به دونه بچهها رو صدا بزنه، اما اون زن از اینکه پاش رو توی اتاق چهارده تا پسر بچهی از نظر خودش بوگندو و کثافت زده بزاره متنفر بود!
- اگه تا ده دقیقهی دیگه توی سالن غذاخوری نباشید تا ظهر از غذا خبری نیست.- معدهی خالیش وادارش میکرد هرچه زودتر بلند بشه، هرچند که ارزوش بود میتونست یک ساعت بیشتر توی تخت بمونه.
طبق معمول باقی هم اتاقیهاش هنوز خواب بودن، مشکلی نداشت چون اونا از یونگی حداقل سه سال بزرگتر بودن و البته جثهی قویتریهم داشتن، میتونستن تا ظهر واسه خودشون چیزی جور کنن یا با قلدری وسط صبحانه یکی که از پس خودش بر نمیومد رو روی زمین بندازن و ظرف غذاش رو کش برن، دقیقا بلایی که هزار بار تا حالا سر اون اورده بودن!با عجله از نردبون تخت پایین رفت و توی دستشویی پرید، بدون اینکه نگاهی به توالت بندازه دست و صورتش رو اب زد و با تیشرت تنش خشکشون کرد، به هر حال اونجا کسی بهشون حوله و مسواک نمیداد!
از اتاق بیرون زد و توی راهروی شلوغ همراه جمعیت به سمت سالن رفت، میزهای چوبی و رنگ و رو رفته که روی سانت به سانتشون حکاکی شده یا جملاتی روشون نوشته شده بود پشت سر هم و قطاری چیده شده بودن، دیوارها مملو از لکههای روغن و چربی یا رد دستهای کثیف بودن، صندلیهای سست و فرسوده باعث میشدن هر بچهای موقع غذا خوردن دعا کنه پایشون نشکنه و زیرش خالی نشه، چون هنوز که هنوزه شش نفری که قربانی شده بودن مورد تمسخر قلدرها قرار میگرفتن!
گوشه ترین صندلی میز رو انتخاب کرد و قبل از اینکه کسی تصاحبش کنه روش نشست، قبلش نگاهی به پایههاش انداخت و یکی از اونها رو که کمی کج شده بود صاف کرد، این ترفند همیشه جواب میداد.
پنج دقیقهی بعد درهای سالن بسته شده و صدای داد و فریاد بچههایی که اون پشت مونده بودن بلند شد، همه عادت داشتن، چون بالاخره با عرضهها از پنجره خودشون رو داخل پرت میکردن و بقیه، تا ظهر گرسنگی میکشیدن.
سینی فلزی جلوش هل داده شد، مثل هر یکشنبهی دیگه، یه تست و یه تخم مرغ روش، با یدونه سیب زمینی اب پز کوچیک کنارش، اصولا نصف بچهها حتی نمیتونستن نصف همین مقداروهم بخورن، چون قلدرها سینیاشون رو کش میرفتن!
سعی کرد توی سه لقمه کل تستش رو تموم کنه، چون از گوشهی چشم دختر قد بلند و زمختی رو دید که سعی میکرد از پنجره بالا بره، لپهاش وقتی سیب زمینیش رو هم گاز زد باد کردن اما اهمیتی نداشت تا وقتی میتونست کل غذاش رو خودش بخوره. صدای جیغ پسر بچهای از اون طرف سالن بلند شد که سعی میکرد تست نصفش رو قبل از اینکه یه نفر دیگه بدزدتش توی دهنش بچپونه، اما در اخر دختری که ساعد بچه رو گرفته بود همراه با تست، انگشتهاش رو هم گاز زد و باعث شد دوباره پسر جیغ بکشه.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟