- شمارهی هفت، بخش سونوگرافی.
دکتر از اول راهرو گفت اما صداش کاملا به گوش یونگیای که با صورت خیس و گونههای اب رفته روی تختش کز کرده بود رسید، نمیدونست چند وقته که اونجاست، یک روز، ده روز، یک ماه، یک سال؟!
دلش برای خانوادش تنگ شده بود، یونگی ادمی بود که اگه یه شب قبل خواب توسط هر کسی که توی خونه بود بوسیده نمیشد خوابش نمیبرد، حالا؟ از شدت درد و دلتنگی و ترس بعد از بیخوابی کشیدنهای سه روزه بیهوش میشد!
هرچقدر که بیشتر لاغر میشد، بیشتر کتک میخورد و تحقیر میشد، مگه دست خودش بود؟ کیه که دلش بخواد روز به روز ضعیف و ضعیفتر بشه؟
دکتر جلوی سلولش ایستاد و با دسته کلیدی که جرینگ جرینگ صدا میداد در رو باز کرد، با انزجار و تمسخر به بدن لاغر یونگی نگاه کرد و پوزخند صداداری زد تا پسر رو اذیت کنه.
- احتمالا جناب جانگ بعد دیدنت از انتخابشون پشیمون بشن، احمق!
- کاش بشه!
زیر لب زمزمه کرد، دکتر شنید و همین باعث شد با مسخرگی بخنده.
- اوه جدا؟ و فکر میکنی بعدش چی میشه؟ میری پیش خانوادهی عزیزت و از سختی این روزها واسشون تعریف میکنی تا بیشتر از قبل لوس و مامانی بارت بیارن؟ نه احمق، میدونی کجا میفرستنت؟ ها؟
مرد با چشمهای گشاد شده و دیوانه وار گفت، یونگی با ترس قدمی عقب رفت و سرش رو زیر انداخت.
- نمیخوای بدونی؟ به درک، بهت لطف میکنم و میگم که واسه موندنت تلاش کنی هرزهی بی سر و پا!
لب پایینش رو گاز گرفت تا صداش در نیاد، دیدش دوباره تار شد و به گریه افتاد، روزی نبود که فاحشه خطاب نشه، اخه مگه چیکار کرده بود؟! یونگیای که تا به حال توی عمرش نه به جنس موافق و نه مخالف به چشم دیگهای نگاه نکرده بود، مستحق فاحشه خطاب شدن بود؟ اصلا مگه چند سالش بود که بخواد همچین کارایی بکنه؟
- سرتو بگیر بالا هرزه، اینجارو نگاه کن!
با ترس اطاعت کرد، اولین و اخرین باری که نافرمانی کرد رو هرگز از یاد نمیبرد، وقتی که جلوی رئیس روز زمین کوبیده شد و بعد کتک خورد، پتوش رو ازش گرفتن، یکی از وعدههای غذاییش رو به مدت سه روز حذف کردن و به جاش سیلی به خوردش دادن!
دکتر جلو اومد، انقدری که پسر رو به دیوار چسبوند و خودشهم روش خم شد، دستش رو با حالت چندش اوری روی لگن پسر کشید و لبهاش رو لیسید.
- همینجا میمونی کیتن، یه اتاق داریم، میدونی اسمش چیه؟
یونگی با ترس سریع سر تکون داد، سرش رو به دیوار پشتش فشرد تا صورت مرد کمی ازش دورتر بشه و قفسهی سینش تندتر از قبل بالا و پایین شد.
- اتاق استراحت، اسمش ارامش بخشه مگه نه؟
دست دکتر کم کم داشت روی رونش میخزید، تمام تنش بخاطر حرکات چندش مرد مور مور میشد اما جرئت نداشت حرکتی بکنه.
- اسمش فقط واسهی ما ارامش بخشه، نه هرزههایی که باید برای زنگ تفریح پرسنل بهشون سرویس بدن!
چنگی به رون پسر زد و با لذت به صورت رنگ پریده و چشمهای درشت شده از وحشتش خیره شد، ترسوندن اون احمق توی دو هفتهی اخیر بهترین تفریح تمام پرسنل ازمایشگاه بود، نگرانیای از بابت رزرو بودنش نداشتن، به هر حال که هوسوک تا هفتهی دیگه از کانادا برنمیگشت!
- بسه، حالا دنبالم بیا.
مرد گفت و عقب رفت، یونگی با ازاد شدنش نفس عمیقی کشید و سعی کرد اشک توی چشمهاش رو پس بزنه و گونههاش رو پاک کرد.
نمیدونست میخوان چیکارش کنن اما امیدوار بود هرچی که هست ربطی به تزریق ویتامین نداشته باشه، دردناکترین بخشی که توی اون چند روز تجربه کرده بود همون بود.
- دعا کن رحمت به اندازهی کافی تقویت شده باشه!
شونههاش جمع شدن و سرش رو بیشتر پایین انداخت، میترسید!
مرد توی اتاق و بعد روی تخت هولش داد، وحشیانه به پایین لباس سفیدش چنگ زد و باعث شد دکمههای فلزی تا روی قفسه سینهی پسر باز بشن، چند ثانیه با هیزی بالاتنهی پسر رو دید زد و در اخر نگاهش رو با کندی گرفت تا ژل رو از توی کشوی کنارش برداره.
ریخته شدن مایع لزج و سرد روی شکمش باعث شد لرزی بکنه، دستهای دکتر روی سرتاسر شکمش کشیده میشدن و یونگی نمیتونست بفهمه چرا کم کم دارن بالاتر میان! هقی زد و دستهاش رو مشت کرد.
- ن...نکن!
- اون جانگ عوضی! اگه پسر وزیر نبود تا حالا هزار بار...
- ن... نکن، دستتو بردا... بردار!
یونگی با گریه و وحشت گفت و سعی کرد بلند بشه.
دستهای مرد با خشونت روی تخت نگهش داشتن و به نیپلهاش چنگ زدن.
- میدونی اینا قراره باد کنن؟ هوم؟ امیدارم جانگ نتونه ازشون لذت ببره!
پسر جیغ بلندی کشید، بلافاصله پشت دست مرد توی دهنش کوبیده شد و بعد موهاش لای انگشتهای اون گیر افتادن تا بتونه سرش رو بلند کنه و دوباره به تخت بکوبه.
- خفه شو، بیخاصیت حرومی!
- چه خبره اونجا؟
ضربهای به در خورد و صدای زنونهای فریاد زد، دکتر با خشم عقب رفت و متقابلا فریاد کشید:
- هیچی، داره چموشی میکنه!
- اه! رامش کنید دیگه، فقط یک هفتهی دیگه وقت داریم!
- نگران نباش، رام میشه، رامش میکنیم!
یونگی هقی زد و دست مرد رو گرفت تا از روی سینش کنار برونه.
- نکن، نکن!
دکتر با شدت به سمت دیگهی تخت هلش داد و دستگاه رو روشن کرد.
وقتی که سر دستگاه روی شکمش قرار گرفت لب پایینش رو گاز گرفت تا صدای گریش بالاتر از این نره، توی دلش التماس کرد:
"- بابا چرا نمیای نجاتم بدی؟ من اینجا تنهام، این ادما ترسناکن، کاری میکنن درد بکشم، کاری میکنن گریه کنم، شما کجایید؟ تو و پاپا دارید چیکار میکنید؟!"
- بد نیست، دیوارهی رحمت تقویت شده، میتونی یه بچه رو تقریبا بدون مشکل نگه داری.
دکتر با حالت راضیای گفت و بعد از خاموش کردن دستگاه، دوباره بازوی پسر رو کشید تا وادار به همراهیش کنه.
- خودم... میام.
- خفه شو!یک هفته بعد/ سئول:
پسر جوون با بیتفاوتی برای پرسنلی که براش تعظیم کرده بودن سر تکون داد و زیر لب سلام کرد، دستهاش رو توی جیبهاش فرو برده بود و جوری که انگار وقتش داره پای اون ادما تلف میشه نگاهش رو ازشون میگرفت، از نظرش همشون احمقای پاچه خوار و غلام حلقه به گوش دولت بودن!
- از این طرف قربان، اول پذیر..
- متاسفانه برنامهی امروزم به حدی شلوغه که وقتی برای این چیزا ندارم، نمونهها کجان؟
- اوه! بله، لطفا همراهم بیاید.
چشمی چرخوند و دنبال مرد راه افتاد، تا رسیدن به در گاوصندوق مانند و سنگین راهرو سعی کرد مسیر رو حفظ کنه.
- اسکن چشمتون توی سیستم ثبت شده قربان، میخواید امتحانش کنید؟
- هومی کشید و سرش رو جلوی حسگر گرفت، بعد از شنیدن صدای "تیک" نهایی که خبر از باز شدن قفلهای فوق پیشرفتهی در میداد داخل راهرو رفت، از اول تا اخرش رو شونزده تا سلول کوچیک اشغال کرده بودن.
- کدومشونه؟
- سلول شمارهی هفت قربان.
بیتفاوت نسبت به باقی نمونهها که سر و صداشون بالا رفته بود پا تند کرد تا گربهی ملوسش رو زودتر ببینه، اون پسر... آه صبرش داشت واسه داشتنش تموم میشد!
با رسیدن به سلول، با جسم بیجون و بیهوش پسر که پشت به میلهها خودش رو مچاله کرده بود مواجه شد، ابرویی بالا انداخت و حق به جانب به سمت دکتر و مسئول راهروی پشت سرش برگشت.
- بیدارش کن.
دکتر با هول دستی پشت گردنش کشید و تکخندی زد.
- متاسفم، بخاطر تزریقات بیهوشه، اصولا تا قبل از بیست و چهار ساعت به هوش نمیاد.
دندونهاش رو رویهم فشرد، لعنت بهشون، میخواست اون عروسکو هشیار ببینه!
- شما احمقا! مگه نمیدونستید امروز برمیگردم؟
- ب.بله قربان، متاسفم، واقعا متاسفم!
- خفه شو، درو باز کن.
- بله، چشم!
وقتی مرد با هول در رو باز کرد، به کنار هلش داد و داخل شد.
دستش رو به نشونهی مزاحم نشید برای دو نفر بیرون سلول تکون داد و به سمت تخت چرخید.
نیشخند گرسنه و هیزی زد و با یک قدم بلند خودش رو به تخت رسوند، از بالا به نیمرخ پسر خیره شد، زیبا بود، خیلی زیاد!
- شانس اوردی که بیهوشی بیبی دال، واقعا شانس اوردی!
دستش رو از روی پهلو تا سینههای تخت پسر کشید و با تصور تصویری که پشت پلکهاش اومده بود، تول دلش خندید.
- هوم، تو قراره مادر بچههای من باشی، هرزهی من، مال من!
دستش رو پایین اورد تا روی تمام بدن پسر بکشتش و نیشخندش پررنگتر شد.
- فردا... فردا برای بردنت میام زیبای من، مشخصه که تا روز عروسیمون نمیتونم صبر کنم، مگه نه؟___________________________________
ادیت نداره
ووتم بدین
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟