part 11

303 57 6
                                    

اون اتاق رنگا رنگ مملو از اسباب بازی و قاب عکس حتی الان که راس میز نشسته و همه مدام باهاش حرف میزدن از ذهنش بیرون نمیرفت، به هیچ وجه خاک روی وسایلش ننشسته بود انگار نه انگار صاحبی نداشته، تنها بهم ریختگی قابل مشاهده‌ی توش لباس‌های بچه گونه‌ی روی تخت خواب بودن که توی تن عروسک‌ها زار میزدن!
- یه قاشق از این بخور عزیزم.
مادر جونگکوک با ملایمت گفت و قاشق پری از چیزی که یونگی دقیقا نمیدونست چیه رو تقریبا توی صورتش فرو کرد.
اون همه غذا عوض اینکه گرسنش کنه حالش رو بهم میزد، یونگی به غذاهای بی مزه و افتضاح پرورشگاه عادت کرده بود! با اینکه بعد سه روز غذا نخوردن تازه گرسنش بشه خو گرفته بود و حالا این همه توجه به خورد و خوراکش باعث میشد حالش بهم بخوره و معدش به اعتراض در بیاد، کاش میشد از سر اون میز فرار کنه!
- ممنون اما... نمیخوام.
خودش رو عقب کشید و از بین دندون‌های کلید شده از استرسش گفت.
- یونگی لطفا غریبی نکن عزیزم، ما میدونیم به زمان احتیاج داری اما خواهشا به خودت اسیب نزن!
با گنگی به جونگکوکی که این حرف رو زده بود نگاه کرد.
- ببخشید، من فقط... فقط واقعا گرسنم نیست.
سوکجین با حرص چشم غره‌ای به همه رفت و زیر لب زمزمه کرد:
- انقدر بهش گیر ندین.
- اصلا اشکالی نداره عزیزم، هر موقع چیزی خواستی حتما بگو باشه؟
با ملایمت به یونگی گفت و پسر در جواب سر تکون داد و زمزمه کرد:
- بله هیونگ.
با تردید به چهره‌های مهربون افراد نگاه کرد.
- میشه... برم؟
- هر کاری دوست داری بکن قشنگم.
سوکجین دوباره جواب داد و لبخندش رو عمیق کرد، پسر بچه با خوشحالی زیر پوستی‌ای از روی صندلیش بلند شد و تعظیم کوچیکی به جمع کرد و بعد به سمت اتاق خودش تقریبا پرواز کرد!

- هیونگ؟ بهت میگه هیونگ؟
تهیونگ با حسادت اشکاری گفت و سوکجین پشت چشمی براش نازک کرد.
- آره، که چی؟!
- به منم میگه عمو!
جیمین بادی به غبغب انداخت و با غرور و خباثت گفت.
جونگکوک با حسرت و حسادت سرش رو زیر انداخت و دست‌هاش رو بهم گره زد.
- یا! خب منم دلم میخواد!
مظلومانه زمزمه کرد و باعث شد نگاه و لحن سوکجین نرم بشه:
- فقط باید یکم باهاتون خو بگیره عزیزم، و طبق چیزی که من فهمیدم یونگی فقط کاری که بهش بگیو بدون چون و چرا انجام میده، شرط میبندم حتی اگه شماهم همین الان بهش بگید جوری که قبلا صداتون میکرده صدا کنه هیچ مخالفتی از خودش نشون نمیده با اینکه به شدت احساس غریبگی میکنه!

یک هفته بعد:

- خانم چو اینجاست قشنگم.
جونگکوک از پشت در گفت و اروم اون رو باز کرد، پسر با استرس از روی تختش بلند شد و به چهره‌ی مهربون پاپاش و زن پشت سرش خیره شد.
- بفرمایید.
جونگکوک کنار ایستاد تا اون وارد بشه، زن با لبخند بزرگی به سمت یونگی رفت و دستی روی موهاش کشید.
- سلام یونگی، از دیدنت خوشحالم.
بازدمش رو تکه تکه بیرون داد و لب‌هاش خشکش رو زبون زد.
- ه.همچنین خانم.
- اسم من چو میونجیه، امیدوارم این سه ماه کنار من بهت خوش بگذره!
سر تکون داد و زیر لب "بله"ای زمزمه کرد، جونگکوکی که حالا کنارش ایستاده بود دستش رو روی شونش گذاشت و با دست دیگش چو رو به سمت میز تحریر هدایت کرد.
- میز اونجاست میونجی شی، من دیگه تنهاتون میزارم.
شونه‌ی پسر رو نوازش کرد و گفت:
- چیزی لازم نداری عزیزم؟
- نه.
مختصر جواب داد و جونگکوک‌هم فقط بهش لبخند زد، ثانیه‌ای بعد توی اتاق با زن تنها مونده بود.
- خب برای شروع، اگه دوست داری میتونی منو یونجی نونا صدا کنی، بقیه‌ی بچه‌ها هم همینجوری صدام میکنن.
بازم بدون مخالفت فقط قبول کرد، زن به سمت میز رفت و یکی از صندلی‌ها رو براش بیرون کشید.
- بیا اینجا عزیزم، امروز زیاد خودمونو خسته نمیکنیم، فقط یکم دوره و یاداوری!

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now