فلش بک/ نیم ساعت قبل:
یونگی با لبخند بزرگی روی لبش از مدرسه بیرون اومد، گفته بودن بخاطر ازمون ورودی دانشگاه یک ماه زودتر مدرسشون تموم میشه، یعنی تقریبا از همون هفته ازادشون میکردن! خب چه توقعی از یونگیای که از درس و مدرسه متنفر بود میشد داشت؟ برخلاف بچههایی که با استرس و هول و ولا از معلما میپرسیدن باید برای اون یک ماه و نیم باقی مونده چیکار کنن، یونگی با خوشحالی به صندلیش تکیه داده بود و ادامس میجوید، و معلومه که هیچ معلمی جرئت نداشت به عزیز کردهی خانوادهی کیم نگاه چپ بندازه و بخاطر بیاحترامیش توبیخش کنه! (ولی خدایی ادامس جویدن بیاحترامی نیست نمیدونم اینا چشونه:/)
با لب خندون از بادیگاردی که در رو براش باز کرده بود تشکر کرد و روی صندلی عقب نشست، گوشیش رو از توی جیبش برداشت و با جیمین تماس گرفت.
- مدرسهی فاکیم تموم شد جیمی!
- سلامت ک... واقعا؟
- اوهوم، یه ماه بیشتر توی زندگیم خوش میگذرونم هه هه!
- زهر مار، بیا طرف عمارت منم میام خونتون.
- خودت بیا از اینجا تا عمارت ده دقیقه راهه.
جیمین از پشت گوشی براش دهن کجی کرد اما ندیده هم میتونست بفهمه الان داره دقیقا چه غلطی میکنه.
- نکن دهنت همونجوری میمونه، خدافظ.
- هوی قطع نکنیا، راننده رفته مرخصی حال ندارم بشینم پشت رول.
- اه چقد تنبلی جیمی، با...
صدای برخورد محکم دو ماشین به هم و بعد بلافاصله، کوبیده شدن موتوری از سمت چپ به در عقبی که مینهو کنارش نشسته بود باعث شد با وحشت و شوک جیغ بکشه و گوشی از دستش بیوفته، مینهو با درد نالهای کرد و درحالی که سعی میکرد پایی که بین درِ مچاله شده و صندلی خورد شده بود رو ازاد کنه دستش رو سمت جیبش برد تا بیسیم و اسلحش رو برداره.
- مینهو! یانگ وو شی!
پسر پنیک کرده اسم بادیگارد و رانندش رو داد کشید و توی خودش جمع شد، صدایی از راننده نمیومد، موتوری که به در سمت چپ برخورد کرده بود عقب رفت و دوباره با شدت به در کوبیده شد، مینهو فریاد بلندی کشید و نفس نفس زنان سعی کرد از پشت بیسیم موقعیتشون رو گزارش بده، نمیدونستن چرا ماشینی که پشت سرشون میومد غیبش زده، پس بقیهی بادیگاردها کجا بودن؟
یونگی با شدت گریه میکرد و به پای خورد شدهی مینهو خیره شده بود، میتونست استخونی که ماهیچهها و شلوار مرد رو شکافته و بیرون زده بود رو ببینه، حالش داشت بخاطر صحنهی رو به روش و استرس و فشاری که بهش وارد میشد بهم میخورد، قبلش تند میزد و نفسش داشت میگرفت.
- یانگ وو... شی؟
با هق هق گفت و بالاخره نگاهش رو برگردوند تا صندلیهای جلو رو انالیز کنه، با دیدن شیشهی خونی و بدن شل شده و افتادهی راننده جیغ بلندتری نسبت به قبلیها کشید و بیشتر گریه کرد، چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
در سمت خودش ناگهانی باز شد و باعث شد به عقب پرت شه، صدای داد و فریادهایی که از بیرون شنیده میشد تازه داشتن به گوشهاش میرسیدن، با عجز و وحشت به مینهویی که با صورت عرق کرده اسمش رو فریاد میزد و مشخص بود هر لحظه ممکنه از درد از حال بره نگاه کرد و خودشهم متقابلا جیغ کشید:
- مینهو! کمک! اقا، کمک!
کمک خواست، از کسی که داشت میکشید و میبردش کمک میخواست!
هق محکمی زد و به دست مرد چنگ انداخت تا اگه حداقل کمکش نمیکنه، ازادش کنه!
- مینهو! اقا ولم کن لطفا ولم کن!
صدای فریاد بلندی باعث شد با هول سر بچرخونه و همون بادیگارد جدیدی که امروز بهشون پیوسته بود رو درحالی که سعی میکرد از زیر دست سه نفری که دورش کرده بودن در بره دید، با شدت خودش رو تکون داد تا به سمتش بره اما لگد محکمی به ساق پاش برخورد کرد و همچنین شونهی ظریفش هم پذیرای مشت محکم مرد غریبه شد!
- خفه شو حرومزادهی هرزه!
قبل از اینکه توی ماشین پرت بشه گفت، قبل از اینکه بخواد بیرون بپره دست دیگهای یقش رو محکم کشید و باعث شد به کمر روی پاهای شخصی بیوفته.
- کمک! ولم کن! دوستام دارن میمیرن!
دستهای بزرگی سرش رو محکم همونجا نگه داشتن و به جمجمش فشار اوردن.
جیغ بلندی کشید و سعی کرد خودش رو خلاص کنه.
- خفش کن!
صدای غریبه و پختهای با ارامش گفت، بلافاصله بعد از اون گلوله پارچهای توی دهنش فرو رفت و پارچهی دیگهای کاملا روی لبهاش رو پوشوند، با عجز و وحشت تقلا کرد اما به همون صورت طی ده ثانیه دستهاش هم محکم بسته شدن، اشکهاش با شدت روی گونههاش میریختن، ترس تمام وجودش رو پر کرده بود، طوری که حس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش بایسته!
مرد غریبهی جلو داشت حرف میزد، درکی از حرفشهاش نداشت، انقدر ترسیده بود و احساس تنگی نفس میکرد که تمرکز نداشته باشه!
ماشین حرکت کرد، بدنش از بیاکسیژنی و ترس شل شده بود، اشک از کنار چشمهاش روی شقیقههاش جاری میشد اما صداش بخاطر گلوله پارچهی توی دهنش در نمیومد، مجراهای تنفسی تنگش تحمل نداشتن و کم کم داشتن تسلیم میشدن.
بعد از دقایقی که برای پسر نوجوون بینفس مثل صد سال گذشتن، دنیا پیش چشمهاش سیاه شد و از حال رفت!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟