از بغل یک نفر به بغل نفر کناری دست به دست میشد و این بین بوسههایی که روی سر و صورتش مینشستن باعث بهم پیچیدن دلش میشدن، اصلا با لمسهاشون کنار نیومده بود!
اخرین نفری که اون رو توی اغوشش فشرد تنها دختر جوون جمع بود، اون محکم بغلش کرد و با صدایی که میلرزید کنار گوشش حرف زد، از وقتایی که دلتنگش میشده گفت و شرم اور بود که یونگی حتی نمیدونست اون چه نسبتی باهاش داره!
تمام شب پسر بچه بین دستهای همه چرخید و چشمهای خیس از اشک همه حتی یک لحظههم ازش نگاه نگرفتن، معذب و خجالتزده با احساس غریبگی عمیقی کنار نامجون کز کرده بود و سعی میکرد به اطرافش نگاه نکنه، چون بلا استثنا چهرهی کسی توی تیر رس نگاهش قرار میگرفت و چشم تو چشم شدن با اون جمع فعلا اصلا براش چیز خوشایندی نبود.
صدای زنگ کوتاه در کمی حواسش رو پرت کرد، جونگکوک با اشتیاق بلند شد و درحالی که برادرش و جیمین رو برای کمک صدا میزد در رو باز کرد.
- ممنون، لازم نیست داخل بیاریدشون تا همینجا توی راهرو کافیه!
صدای مرد توی سالن ساکت پیچید، جیمین درحالی که بخاطر قرار گرفتنش کنار جونگمین و همچنین انتخاب شدنش برای خرحمالی کردن غر میزد توی پیچ راهرو گم شد.
- میمردی بزاری خودشون بیارن اینارو؟
جونگکوک چشم غرهای بهش رفت و یکی از باکسها توی بغل گرفت.
- گارد اختصاصی خودمون نبودن، تا همینجاشم که ده تا باکس پر از وسایل یه تینیجرو بازرسی کردن واسشون مشکوکه، فعلا که قرار نیست بچه رو به همه معرفی کنیم!
قانع شده سر تکون داد و با پیوستن جونگمین بهشون دیگه مطلقا حرفی نزد، ابروهاش رو بهم گره زد و دوتا از باکسها رو روی هم گذاشت و از راهرو بیرون رفت.
- بزارشون گوشهی اتاق اول.
جونگکوک گفت و پسر فقط راهش رو به سمت اتاق مورد نظر کج کرد.
چند دقیقهی بعد مرد درحالی که با ذوق به سمت پسر بچهی کنار نامجون میرفت گفت:
- اون اتاق از همهی اتاقا بهتره ولی اگه خواستی میتونی یکی دیگه رو برداری، دکورشم بعدا عوض میکنیم عزیزم، برای الان میخوای لباساتو عوض کنی؟
پسر جرئت نکرد وسط اون جمع مخالفت کنه، علاوه بر اون یونگی به شدت از اینکه یه مدت طولانی یه لباس رو بپوشه و حموم نره متنفر بود، هر وقت توی پرورشگاه موقعیتش رو گیر میاورد توی حموم کوچیک اتاقشون میپرید اما محض رضای خدا هم اتاقیای عوضیش هیچوقت نمیزاشتن درست و حسابی خودش رو بشوره، همیشه با خاموش کردن چراغ یا ضربه زدن به در وحشت رو به جونش مینداختن و باعث میشدن مثل میگ میگ خودش رو گربه شور کنه و بیرون بپره!
وقتی در اتاق پشت سرشون بسته شد جونگکوک خواست به سمت یکی از باکسا بره که گوشهی تیشرتش کشیده شد.
- جانم عزیزم؟!
گونههاش سرخ شدن وقتی درخواستش رو بیان کرد.
- میشه... میشه برم حمو... حموم؟
- البته که میشه نفسم، بیا.
دستش رو گرفت و اون رو به سمت یکی از درهای توی اتاق کشید، باز شدن در مصادف شد با پشیمون شدن پسر از تصمیمش، اونجا حموم بود؟!
توی پرورشگاه اونها به جز یه دوش زهوار در رفته هیچ چیز دیگهای توی حمومهاشون نداشتن و حالا پسر فقط با دیدن دوش عجیب و غریب توی اون حمام درندشت گیج شده بود، زشت نبود اگه میگفت بلد نیست اون رو باز کنه یا از وان و دکمههای تموم نشدنی کنارش استفاده کنه؟
- جونگکوک شی!
بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودش با مظلومیت مرد رو صدا کرد و در جواب نگاه مهربون و کنجکاو اون ادامه داد:
- نمیخواد، میشه بریم؟
![](https://img.wattpad.com/cover/319552202-288-k654213.jpg)
أنت تقرأ
Abandoned, next line!
قصص عامةیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟