- چی؟!
- سنگ حلقه عزیزم، باید انتخاب کنی، میخوام سفارش بدم.چند لحظه با بهت به مرد کنارش نگاه کرد و بعد، انگار که سنگ بزرگی به سرش کوبیده باشن، نفسش بند اومد، خدایا، خدایا، چی داشت میگفت؟
- یعنی...یعنی چی؟ چ.چرا؟
هوسوک لبخند کجی زد و درحالی که بیشتر از قبل به پسر نزدیک میشد، زمزمه کرد:
- چون میخوام ببرمت انگلیس خوشگلم، قراره با سند ازدواجمون برگردیم!قلبش یه ضربان رو جا انداخت، نه، نه! نباید باهاش ازدواج میکرد، نباید بیشتر از این توی اون مرداب لعنتی فرو میرفت!
- من...
چند لحظه با منگی مکث کرد و بعد، نگاهش رو دور سالن گردوند، چهار نفر دیگههم بهش زل زده بودن، یکی بیحس، یکی با لذت و دوتای دیگه، با دلسوزی!
- ت.تانزانیت!مغزش توی صدم ثانیه پردازش کرد و اون کلمه رو به زبون اورد، یکی از ده تا سنگ کمیاب جهان، هوم؟ اینجوری میتونست وقت بیشتری بخره!
باید از عمهی عزیزش، جنی ممنون میبود که پنجشنبهها بعد از مدرسه میبردش کارگاه پیش خودش، وگرنه یونگی به هیچ عنوان با انواع و اقسام سنگها و بلورهای جهان اشنا نمیشد.هوسوک برای چند ثانیه با بهت به پسر نگاه کرد و بعد، نیشخند عمیقی زد.
- البته، عزیزم، حلقهی تو باید خیلی خاص باشه!
یونگی لبخند زوریای زد و دست مرد رو نوازش کرد، اروم و زمزمهوار، خیره به انگشت حلقهای که فعلا خالی بود، گفت:
- مگه ادم چندبار توی عمرش ازدواج میکنه؟- معلومه که یه بار!
هوسوک حق به جانب گفت و پسر رو توی بغلش کشید، سرش رو توی موهاش فرو برد و با لذت عطر مورد علاقش رو بویید، اون پسر رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست داشت، واقعا، دوست داشت!یونگی توی دلش خندید، جوری که نتیجش یه لبخند تلخ روی لباش شد، اره، هر کسی فقط یه بار توی عمرش ازدواج میکنه، مخصوصا یونگیای که با این شرایطش، مطمئن بود دیگه هیچوقت شانسی برای داشتن یه رابطهی احساسی نداره!
اما بازم اشکالی نداشت، اگه میتونست بدون دردسر، جوری که خیالش از بابت اینکه وزارتخونه راحتشون میزاره، راحت باشه بره و دیگه هیچوقت اون ادمها _حتی خواهرهای هوسوک_ رو نبینه، فقط بره و به زندگیش کنار خانوادهای که شش سال بود نفسش به نفسهاشون گره خورده بود ادامه بده، یونگی قبولش میکرد، چه نیازی به همسر و فرزند بود وقتی میتونست تا اخر عمر کنار خانوادش نفس بکشه؟
از سمت دیگه، وزیر جانگ با شنیدن اسم سنگ، دندونهاش رو رویهم فشرد و دستش رو مشت کرد، اون هرزهی مارموز عوضی! میخواست با عقب انداختن تاریخ مراسم چه غلطی بکنه؟ باید هوسوکو پر میکرد، باید کاری میکرد ارتباط پسر بیشتر از قبل با دنیای بیرون قطع بشه!
مرد با اینکه میدونست یونگی ضعیفترین نمونهی تیمه، با اینکه خبر داشت ممکنه قادر به، به دنیا اوردن فقط یه بچهی عادی _نه نمونهی دوجنسهای که خودشون توقعش رو داشتن_ باشه، بازم میخواست مهر خانوادهی جانگ رو روی پیشونی و بخت و اقبالش بکوبه، چون اون، نوهی کیم بود، ادمی که از بدو تولد باهاش رقابت میکرد، ادمی که حتی حاضر بود برای خورد کردنش، روی ارامش پارههای تنشهم ریسک کنه و جلوی درمان شدن پسرش رو بگیره، درحالی که میدونست شخصیت غالب هوسوک نه تنها گاهی اوقات خودش رو، بلکه تمامی اوقات اطرافیانش _از جمله دو قلوها و یونگی_ رو ازار میده!

DU LIEST GERADE
Abandoned, next line!
Aktuelle Literaturیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟