دو ماه بعد/ کرهی جنوبی، سئول:
مرد با تعجب و تمسخر صندلیش رو چرخوند تا صورت منشیش رو ببینه و مطمئن بشه که شوخی نمیکنه!
- گفتی کی؟
- کیم جیمین و کیم لیسا اینجان، قربان، کاملا تنها!پیرمرد روی میزش خم شد و ارنجهاش رو تکیهگاه بدنش کرد، ابرویی بالا انداخت و با صورتی که دوباره بیحس شده بود، زمزمه کرد:
- بزار بیان داخل.
- بله قربان.
منشی سر تکون داد و با احترام تعظیم کوتاهی کرد.جیمین درحالی که با غیض دست دختر رو میکشید، بعد از گرفتن تایید اون کفتار به سمت در حرکت کرد، برای بار اخر، قبل از اینکه دستگیرهی در رو پایین بکشه چرخید و دختر رو با حرص به عقب هول داد:
- بهت گفتم دنبالم راه نیوفت!
- منم بهت گفتم هرکاری دلم بخواد میکنم، چون یه بچهی فاکینگ زیر سن قانونی نیستم!
- عوضی!
جیمین غرید و با حرص، برای بار دوم هلش داد و وارد اتاق شد.اتاق بزرگ بود، اما اون مرد تونست به خوبی صدای هردوشون رو از پشت در بشنوه و این باعث شد نیشخند بدجنسی روی لبهاش بشینه، دوتا از بیعقل ترین و احمقترین افراد خانوادهی کیم دستی دستی اومده بودن تا خودشون رو قربانی اون هرزه کنن، میتونست به راحتی حدس بزنه!
با ورود مرد و دختر پشت سرش، حتی سعی نکرد نیشخندش رو فرو بفرسته، چون اوناهم نگاههای برندشون رو غلاف نکردن!
- زودتر از اینا منتظر ملاقات باهاتون بودم، اقا و خانم! چقدر عالیه که بالاخره دارم نمایندههایی از خاندان با شکوه کیم رو ملاقات میکنم، این واقعا باعث افتخاره!
- حرومزاده!لیسا غرید، پیرمرد تکخندی زد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- آزرده خاطرتون کردم، بانو؟
با تمسخر گفت و دستی به چونش کشید.
جیمین بی توجه به دستهای مشت شدهی لیسا، جلو رفت و بدون دعوت روی مبل مقابل میز نشست.- البته، بفرمایید! چای یا قهوه؟
- زهرما...
- قهوه.
مرد با خونسردی گفت و بیشتر از قبل حرص برادرزادش رو دراورد، اون عوضی اومده بود اونجا که چیکار کنه؟ لیسا تحمل نداشت، دلش میخواست همون لحظه جلو بره و چاقوی جیبیش رو با خون مرد بشوره!وزیر بعد از سفارش دادن سه تا قهوه، دستهاش رو روی میز بهم قلاب کرد و به جیمین خیره شد.
- چی باعث شده به اینجا بیاید؟
جوری پرسید انگار که کاملا بیخبره و هیچ خصومتی با افراد جلوش نداره، از دیدن فک قفل شدهی دختر بچهی نپخته و احمق جلوش لذت میبرد، اما جالبتر از اون، عموی احمقش بود که فکر میکرد خیلی بزرگ شده و سر عقل اومده، انقدری که بتونه گلیم خودش رو از اب بکشه!- اومدم باهات معامله کنم!
نیشخندش رو پررنگتر کرد و با نگاه منتظری به مرد زل زد.
- نمونهی پروژهای میشم که دوازده سال پیش پیشنهادشو بهم دادی، در عوض بزار یونگی نرمال زندگی کنه و مطمئنم کن که دیگه سمتش نمیری!
پیرمرد با بهت و تمسخر، خندهی بلندی سر داد و وقتی خوب خندید، روی میزش خم شد، با سرگرمی به مرد سی و شش سالهی مقابلش خیره شد و "نچ"ای کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/319552202-288-k654213.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Abandoned, next line!
Ficção Geralیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟