part 22

202 57 13
                                    

تابیده شدن نور شدید و ازار دهنده‌ای روی صورتش باعث شد با نارضایتی نق بزنه و سرش رو سمت دیگه‌ی بالش بچرخونه، تو عالم خواب بیداری غر غر کرد:
- پاپا، پرده رو بکش دیگه، اه!
صدای خنده‌ی تمسخر امیزی بلند شد، یونگی با تردید و گیجی چشم باز کرد و با دیدن بینی خوش تراش مردی که هنوز اسمش رو نمیدونست اما ‌توی همون یک روز تبدیل به کابوسش شده بود، تقریبا از جا پرید.
- اوه، چه پسر لوسی!
هوسوک با تمسخر گفت و بلندتر خندید، اون بچه... همیشه عکس‌هاش رو توی پیج‌های اعضای خانواده‌ی کیم و جئون میدید، حتی از توی عکس هم میتونست با حالاتش توی صورت بیننده جیغ بکشه: "هی! من یه بچه‌ی لوس و نازپروردم که حداکثر با ریختن دوتا قطره اشک همه واسم جونشونم میدن!".
- متاسفم یونگیا، پاپای عزیزت اینجا نیست که ازت در برابر نور محافظت کنه!
مرد با حالت مظلوم و متاسفی گفت و دوباره، در کثری از ثانیه چهرش صدو هشتاد درجه تغییر کرد و به بعد شیطانی و عوضیش برگشت.
- در واقع، امیدوارم پسر لوس باباهاش بتونه خیلی زود اسم و رسم کیم رو فراموش کنه، پسر من از این به بعد جزئی از خانواده‌ی جانگه، میدونی که ما به خون کیم‌ها تشنه‌ایم، مگه نه پسر عزیزم؟
یونگی با دهن نیمه باز به حرف‌های مرد گوش داد و توی خودش مچاله شد.
- چ.چی؟
هوسوک لبخند دندون نما و خبیثی زد و شونه بالا انداخت.
- هیچی عزیزم، فقط گفتم فکر نکنم به جز توی مراسم عروسی دیگه با اون خانواده‌ی پست دیداری داشته باشی!
چی میگفت؟ یعنی چی؟ نمیخواست بزاره دیگه خانوادش رو ببینه؟ میخواست کاری کنه یونگی تا ابد دیگه نبینتشون؟ با وحشت روی تخت نشست و بغض کرد.
- آ.آقا، نه، نه لط...لطفا، ل.لطفا نه، هر کاری، هر کاری بگی...د میک...میکنم، به مسیح... قسم!
هوسوک با اشتیاق به حالت‌های التماس وارانه‌ی پسر نگاه کرد، جوری که خم شده بود و با عجز و ترس و نگرانی به عمق چشم‌های مرد نگاه میکرد باعث میشد حس کنه روحش داره سیراب میشه، هوسوک میخواست، ترس و وحشت پسر رو میخواست تا ازش تغذیه کنه، یه نفر رو لازم داشت تا وقتی قراردادهای کاریش خراب میشن تا حد مرگ کتکش بزنه، نیاز به یه سرگرمی داشت و چی بهتر از انسان رو به روش؟!
- اقا؟ نوچ نوچ، چاگیا، واقعا زشته که اسم همسرت رو صدا نمیزنی!
یونگی هق زد و بیشتر به سمت مرد مایل شد.
- لط...فا!
- لطفا چی عزیزم؟ ببوسمت؟ هوم؟ مثل دیشب؟
تن پسر با یاداوری شب قبل لرزید، وقتی که به خونه‌ی مرد رسیدن و تا وقتی که از شدت سوزش چشم‌ها و بی‌حالیش تقریبا از هوش نرفته بود، کتک خورده و بوسیده شده بود!
خودش رو عقب کشید و نفهمید همین حرکتش هوسوک رو تشنه‌تر کرده.
- ن.نه، لطفا بزارید... خانواد...دمو ببین...نم!
- اوه، خانواده؟ داری میبینی دیگه عزیزم، خانوادت منم، همسرت منم و در اینده‌ی نه چندان دور قراره خانوادمون رو بزرگتر کنیم، هوم؟
یونگی با بیچارگی دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت و اشک ریخت، داشت سکته میکرد!
- چاگیا، گفته بودم که گریه کردن تاوان داره، نگفته بودم؟
شونه‌های پسر رو گرفت و روی تخت خوابوندش، روی تن لرزونش خیمه زد و دست‌هاش رو با زور از روی چشم‌های خیسش برداشت.
- این دفعه چجوری تنبیهت کنم؟ کل صورت خوشگلت کبوده، نظرت راجب گردنت چیه؟
بدون اینکه از پسر جوابی بخواد پرسید و سرش رو توی گردن اون فرو برد، با حرص و لذت پوست سفید پسر رو مکید و گاز گرفت، خون مردگی‌هایی که روی گردن پسر به جا میزاشت دلیل جیغ‌های یونگی و پوزخند‌های خودش بودن، اون پسر مال خودش بود، مال خودش!

Abandoned, next line!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant