part 28

216 68 4
                                    

بچه‌ها من اول فیک قبلیمم گفتم بدم میاد شرط اپ بزارم ولی ووت و کامنتا خیلی کمه، درسته که مخاطبای فیک کمه ولی همونم ووت نمیدن و کامنت نمیزارن، پس این دفعه سعی کنین ووت و کامنتارو برسونین به پنجاه، باشه؟🥲

با بهت گوشی رو پایین اورد و به صفحه‌ی خاموش شدش زل زد، وات د فاک؟ چی شده بود که اون پیرمرد عوضی انقدر باهاش نرم برخورد کرده بود؟
- عزیز دلم؟

هوسوک درحالی که در رو پشت سرش میبست گفت و داخل خونه اومد، با لبخند سمت پسر رفت و بعد از بوسه‌ی کوتاهی که روی لب‌هاش نشوند دستش رو دور کمرش حلقه کرد تا به سمت کاناپه بکشونتش.

- هوسوکی، کی میریم؟
- تا یکی دو ساعت دیگه...
- ولی من شیرینی پختم!
با مظلومیت گفت و لب‌هاش رو اویزون کرد، واقعا دلش میخواست بره، نه اینکه دلش برای ریخت و قیافه‌ی پدر و مادر کفتار مرد جلوش تنگ شده باشه، برعکس، حالش ازشون بهم میخورد، مخصوصا پدرش، اما یک هفته‌ای میشد که خواهرهای مرد رو ندیده بود، اون دوتا دختر کیوت و مهربون دقیقا برعکس باقی اعضای خانواده، عین یونگی بودن!

اوناهم بخاطر برادرشون زجر میکشیدن، و همین باعث شده بود از یک ماه پیش که با یونگی اشنا شدن، تا همین حالا حداقل پنج بار خونشون برن و یا اونها رو خونه‌ی پدریشون بکشونن و هوسوک کی بود که دست رد به سینه‌ی خواهرهای عزیز کردش بزنه؟

- لطفا، لطفا میشه الان بریم؟ خواهش میکنم!
مرد با رضایت خندید و دستش رو توی گودی بیش از حد کمر پسر گذاشت تا بغلش کنه، گردنش رو نرم بوسید و سر تکون داد.
- هرچی بیبی بخواد، بیا بریم حاضر شیم.

پسر با خوشحالی لبخند کوچیکی زد و به سمت اتاق رفت، عالیه، شاید این‌بار میتونستن تلفن یکی از خدمه‌ی مورد اعتماد رو قرض بگیرن و طبق قولی که دخترا به یونگی داده بودن، با باباش تماس بگیرن؟

میخواست قبل از اینکه وزیر جانگ برگرده خونه، برسه، اونجوری فقط دو نفر زیر نظر میگرفتنشون و کارشون راحت تر میشد، از اونجایی که مادرشون انقدراهم نامرد و سنگدل نبود و هوسوک به راحتی خر میشد!

وقتی مرد زنجیر دور پاش رو باز کرد با خوشحالی به سمت کلوزت دوید و سعی کرد با نهایت سرعت لباس‌هاش رو عوض کنه، دلش نمیخواست توسط اون مرد لمس بشه.

پیراهن استین بلند و شلوار گشادی پوشید، با تردید به پلیور و کتش نگاه کرد و در اخر، با فکر اینکه تازه چند روز از شروع پاییز میگذره خواست پلیورش رو بپوشه که در باز شد و هوسوک داخل اومد.

مرد ابرویی بالا انداخت و به لباس‌های پسر نگاه کرد، درواقع هیچ ایرادی نداشتن اما میخواست مجبورش کنه یه چیز دیگه بپوشه، چون موفق نشده بود تن نیمه برهنه‌ی پسر رو ببینه!

- لباسات خوب نیستن، یه چیز دیگه بپوش.
یونگی با تعجب سر تا پای خودش رو از نظر گذروند و بعد به صورت مرد نگاه کرد.
- اما اینا که تنگ و بدن نما...
- کی به تو اجازه داده لباس تیره بپوشی؟ هوم؟ مگه داری میری سر قبر من؟

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now