part 5

395 72 10
                                        

با عجله خودش رو بین بچه‌ها انداخت تا نتونن پیداش کنن، دوتا از قلدرها بخاطر اینکه جواباش برای تمرینای ادبیات کامل نبودن و حالا تنبیه شده بودن میخواستن یه کتک حسابی مهمونش کنن، اما یونگی هر چیزی که بلد بودو نوشته بود!
نفس نفس زنان سعی کرد خودش رو پشت یه گروه از دخترا که داشتن به سمت مدرسه میرفتن قایم کنه اما دقیقا لحظه‌ای که میخواست وارد ساختمون بشه یقش از پشت کشیده شد و چند قدم عقب رفت.
- آی!
یقه‌ی لباس به گلوش فشار میاورد اما پسر دست بردار نبود، همراه دوستش میخواستن پشت ساختمون بکشنش.
چند متر از پشت کشیده شد و وقتی با ضرب روی زمین افتاد، سعی کرد بلند بشه و فرار کنه اما بلافاصله بعد از افتادنش پای یکی از پسرها پشت کمرش قرار گرفت.
- تشریف داشته باشید قربان!
پسر با تمسخر و حرص گفت و پاش رو بیشتر به پشت کمر یونگی فشرد.
قفسه‌ی سینش به زمین فشرده میشد، بخاطر چند ثانیه قبل که یقه‌ی لباس راه تنفسش رو بسته بود نمیتونست درست نفس بکشه و وضعیت الانش‌هم هیچ کمکی نمیکرد.
لگد محکمی به ساق پاش خورد، میخواست داد بزنه اما فقط صدای خس خس ضعیفی از دهنش بیرون اومد.
- لال شدی؟ ها؟ کثافت کودن!
پسر داد زد و پاش رو از روی کمرش برداشت و اون رو محکم به پهلوش کوبید، درد به جونش نفوذ کرد و با کمک نفس تنگیش اشک رو به چشم‌هاش اورد.
پسر دیگه شونش رو گرفت و محکم برش گردوند، روی شکمش نشست و مشت محکمی به صورتش زد.
مشت‌های بعدی روونه‌ی صورتش شدن و یونگی رسما حتی تکونم نخورد، اصلا نمیتونست که تکون بخوره، خون دماغش توی مجرای تنفسی تنگش جاری شده و نمیزاشت نفسش بالا بیاد، سینش به خس خس افتاده بود و حس میکرد داره خفه میشه، علاوه بر مشت‌ها و لگد‌هایی که نثار تن بی‌جونش میشدن جلوش چشم‌هاشم از بی‌اکسیژنی سیاه شده بود و دیگه حتی نمیتونست ببینه داره چه اتفاقی میوفته!
ته دلش پایین ریخت وقتی یادش اومد پشت ساختمون پرورشگاهن، جایی که صد سال یکبارهم کسی رد نمیشه چون زیر دفتر مدیره!

جونگکوک با شنیدن صدای بچه‌ها از جا پرید و خواست به سمت در هجوم ببره که سوکجین جلوش رو گرفت.
- نه جونگکوک وایسا، نمیشه که یهو بپری روی بچه و بگی سلام! من پاپاتم! لطفا بزار فقط چند دقیقه باهاش حرف بزنم.
- گفتی فقط یه ساعت، خودت گفتی فقط یه ساعت! یه ساعت تموم شده دیگه.
- لطفا فقط نیم ساعت دیگه صبر کن، این واسه بچه بهتره، میخوای پنیک کنه؟
یک قدم عقب رفت و التماس کرد.
- باشه ولی زود...
- لال شدی؟ ها؟ کثافت کودن!
صدای داد نخراشیده‌ی کسی از زیر یکی دیگه از پنجره‌های اتاق حرفش رو قطع کرد، هر شش نفر توی اتاق نگاهی به هم انداختن و جیمینی که از همه به پنجره نزدیک تر بود کنارش رو تا ببینه چه اتفاقی داره میوفته، اما هرچی که بود باعث شد چشم‌هاش درشت بشن و بهت زده درحالی که پنجره رو باز میکرد بگه:
- مادر مقدس!
- چی شده؟
جواب نامجون رو نداد، در عوض سرش رو از پنجره بیرون برد و فریاد کشید:
- ولش کنین عوضیا، ولش کنین!
دو پسر زیر پنجره با شنیدن صدای کسی بهت زده متوقف شدن و با دیدن وضعیت یونگی پا به فرار گذاشتن، جیمین با دیدن وضعیت پسر بچه به توجه به ارتفاع پنجره پرید و لحظه‌ی اخر تونست جوری روی پاهاش فرود بیاد که ناقص نشه! کنار پسر زانو زد و دستش رو زیر کمرش گذاشت تا بتونه بشینه.
- اوه مسیح داری خفه میشی! نفس بکش!

Abandoned, next line!Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu