از شدت سرما لرزید و پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد، تکونی توی جاش خورد و با حس کشیدگی پوست لختش به ملافه، با گیجی به خودش نگاه کرد، پاهای لختش و تیشرت بنفش رنگی که لکههای سفیدی روش افتاده بود، باعث شد اخمهاش رو درهم بکشه و بخواد بشینه، اما با پیچیدن درد شدیدی بین رونهاش، نالید و به حالت قبلش برگشت، چی شده بود؟
با یاداوری شب قبل، محکم دستش رو روی دهنش فشرد و هق زد، خدایا! حالا باید چیکار میکرد؟
با انزجار به لکههای سفید روی تیشرت نگاه کرد و عوق زد، هرچند که هیچی از معدهی خالیش بیرون نریخت، دیشب... اون عوضی دیشب هرکاری دلش خواست باهاش کرد و اون نتونست هیچ کاری بکنه، چون ترسیده بود، چون گیج بود، چون نمیدونست داره باهاش چیکار میکنه و چون بدن لعنتیش برای بار اول به اون مرد جواب مثبت داده بود!
با دستهای لرزون لبهی تیشرتش رو کمی بالا برد و وقتی نگاهش به کبودیهای بزرگ روی کشاله رونهاش افتاد، شدیدتر گریه کرد و هق زد.- نجاتم... بدین! یه نف...نفر کمکم...کنه!
اتاق بوی گند میداد و این بیشتر حالش رو بهم میزد، میخواست بره، میخواست فرار کنه.- مهم...نیست که... درد دارم، مهم...ن.نیست.
درحالی که خودش رو لبهی تخت میکشوند گفت و لبهاش رو گاز گرفت تا جیغ نکشه، مچهاش رو روی زمین سرد گذاشت و از صدای زنجیر فلزی، پشتش لرزید و نفسش برای ثانیهای گرفت، سعی کرد روی پاهاش بایسته، اما با شدت زمین خورد، دندونهاش رو رویهم فشرد و از بین اونها، صدایی شبیه "هین" فرار کرد.پاهای لختش روی سرامیکهای یخ زده کشیده میشدن، اول خودش رو به کلوزت رسوند و سعی کرد شلوار و باکسری برداره و انقدری بدحال بود که استرس اومدن هوسوک رو نداشته باشه!
وقتی میخواست اونها رو بپوشه، جیغ خفهای کشید و با عجز به کمد پشت سرش تکیه داد، دستهاش میلرزیدن و زنجیر بسته شده به مچ پاش همه چیز رو بدتر میکرد، همیشه برای اینکه لباس بپوشه هوسوک مجبور میشد برای کمتر از یک دقیقه بازش کنه، اما حالا...
هق زد وقتی فهمید نمیتونه اونها رو بپوشه، با بیچارگی نگاهش رو بین رگال لباسها چرخوند و با دیدن بلندترین و گشاد ترینشون، سعی کرد روی پاهاش بایسته تا برش داره.
تیشرت رو با تمام زور و حرصی که توی تنش مونده بود گوشهی کلوزت پرت کرد و لباس دکمه دار رو تنش کرد، با گیجی دکمههاش رو بالا و پایین بست و دوباره خودش رو روی زمین کشید تا به در اتاق برسه.صدای حرف زدن مرد رو میتونست بشنوه، احتمالا داشت با تلفن صحبت میکرد، لرزی کرد و همونجا توی راهرو نشست، حداقل اونجا بوی گند نمیداد!
- صبرم داره تموم میشه، زودتر درستش کن.
مرد با حرص گفت و تماس رو قطع کرد، به سمت راهرو رفت تا عروسکش رو بیدار کنه اما با دیدنش توی راهرو، ابرو بالا انداخت و کنارش زانو زد.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟