part 7

333 62 4
                                    

وقتی در اتاق باز شد هر چهار مرد پشت در با استرس و خشک شده و اوه با کنجکاوی به یونگی نگاه کردن، پسر بچه کمی میلرزید و به دست سوکجین چنگ زده بود، جونگکوک ساعد تهیونگ رو گرفت و کشید تا به سمت پسر برن، هردو توی یک قدمیش ایستادن و با چشم‌های خیس از بالا نگاهش کردن.
یونگی نگاهی به سوکجین انداخت و بعد با تردید نیم قدم جلو رفت، جونگکوک با دیدن حرکتش خم شد و اون رو محکم بغل کرد، برای چندمین بار توی اون روز بغضش با صدا شکست و به هق هق افتاد، هیستیریک وار تن خودش و بچه‌ی توی بغلش رو کوتاه به راست و چپ تکون میداد و روی کمر و پشت سرش دست میکشید، صدای زجه‌هاش دل سنگ رو هم اب میکرد و باعث میشد سه نفر دیگه‌ هم که سعی داشتن کمی به خودشون مسلط باشن کنترلشون رو از دست بدن.
مرد انقدر بلند گریه میکرد که همه‌ی بچه‌هایی که توی اتاق‌های اون راهرو میموندن با کنجکاوی از اتاق‌هاشون بیرون اومده و بهشون خیره شده بودن.
تهیونگ کنارشون زانو زد و هردوشون رو باهم بین دست‌هاش گرفت، بوسه‌‌ی ریزی روی شقیقه‌ی جونگکوک گذاشت و با صدای لرزون و بریده بریدش که از اثرات گریه بود زمزمه کرد:
- عزیز دلم، میشه بزاری یکم بغلش کنم و بعد بریم توی دفتر مدیر؟ همه اینجا جمع شدن!
جونگکوک چند ثانیه جوری رفتار کرد انگار حرف همسرش رو نشنیده و بعد کمی از یونگی فاصله گرفت، بدون اتلاف وقت تهیونگ اون رو به اغوش کشید و سرش رو توی گردنش فرو برد تا بوی تن پسرش رو حس کنه، کاری که تا شیش سال پیش معتادش شده و توی این شیش سال خمارش بود!
برای چند لحظه هیچکس چیزی نگفت، شونه‌های تهیونگ از گریه میلرزیدن و یونگی بی‌حرکت سرش رو روی سر باباش گذاشته بود، حتی بچه‌های توی راهرو‌هم بدون اینکه در گوشی حرف بزنن و سناریو بچینن به اون صحنه خیره شده بودن.
وقتی بالاخره مرد از پسرش دل کند بوسه‌ی عمیقی روی پیشونیش نشوند و درحالی که صورتش رو پاک میکرد بلند شد، صداش رو صاف کرد و رو به اوه گفت:
- فکر کنم باید درباره‌ی بردن یونگی توی دفترتون حرف بزنیم خانم.
اوه سر تکون داد و درحالی که با عجله و هول جلوتر راه میوفتاد جواب داد:
- اوه بله! بفرمایید.
اونها غرورش رو خدشه دار کرده بودن اما در هر حال، میتونست قانون رو بهونه کنه و واسه اینکه هرچه زودتر بچه رو بهشون بده کلی پول به جیب بزنه!
تهیونگ دستش رو روی شونه‌ی یونگی گذاشت و با نگاهش ازش خواست همراهش بیاد.
وقتی از بین بچه‌ها میگذشتن زمزمه‌هایی مثل:
- اونا کین؟
- چرا دور و بر این پسره میگردن؟ کیه مگه؟
- هین! باباشه؟
- نکنه این باباشه و مامان نداره؟
- اگه بابا داره خوش به حالش!
- میخوان به سرپرستی بگیرنش؟
- کیم جونگکوکه! ببینین!
- معلومه پولدارن، چرا این احمقو میخوان ببرن؟
- حتما بابای واقعیش نیست وگرنه نمیزاشتش اینجا.
یونگی با شنیدن زمزمه‌ی کنارش چند ثانیه ایستاد و باعث شد بقیه‌هم پشت سرش بیاستن، به سمتی که صدا رو ازش شنیده بود چرخید اما هیچ حرفی نزد، فقط چند ثانیه با مردمک‌های لرزون به رو به روش یعنی صورت یکی از پسرها خیره شد و بعد دوباره به راه افتاد.
شنیدن حرف‌های بچه‌ها باعث میشد قیافه‌هاشون توی هم بره، هرچند که بعضیا به عزیز دردونشون توهین میکردن اما در کل همه‌ی اون بچه‌ها، حتی قلدرهاشونم به طرز درد اوری بدبخت به نظر میرسیدن!

Abandoned, next line!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang