- یونگی؟ پسرم؟
تهیونگ چند تقه به در زد و التماس مانند گفت، صدای فین فینش رو میشنید، خودش رو سرزنش کرد، اشک بچشو دراورده بود!
- ببخشید بابا، درو باز میکنی؟
- امروز هرجا میخوای برو عزیزم، خودمم باهات میام، باشه؟
- یونگیا!
دستگیرهی در رو پایین کشید، باز شد ولی جسم پشت در نمیزاشت وارد بشه.
فشار کوچیکی به در وارد کرد، انقدری باز شد که بتونه داخل بره، یونگی کنار در، تکیه داده به دیوار نشسته و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود.
- بیبی؟
دستهاش رو دور شونههای پسر حلقه کرد و گفت، شقیقش رو چندبار بوسید و موهاش رو نوازش کرد.
- متاسفم، بابا متاسفه، باشه؟
یونگی جواب نداد، خودش رو بیشتر جمع کرد تا نشون بده قهره و بغضش بزرگتر شد، بار اولش بود خب!
- عزیز دلم باور کن اصلا حواسم نبود، ببخشید خب؟
- یونگی میخوای قلبمو بشکنی؟ هوم؟
- من که مثل تو نیستم!
پسر با صدای خفهای گفت و پارچهی شلوارش رو چنگ زد، دلش نمیومد باباشو ناراحت کنه!
- اوهوم، تو مثل من نباش، نگام نمیکنی؟
تهیونگ با مظلومیت گفت و شونهی پسر رو لمس کرد.
- قربونت برم؟ منو نمیبینی؟
پسر سرش رو از روی زانوهاش برداشت و با چشمهای اشکی به مرد نگاه کرد، تهیونگ با دیدن صورت سرخ پسرش خودش رو بیشتر از قبل ملامت کرد و گونههای خیسش رو بوسید و روشون دست کشید تا رد زشت اشک از روشون کنار بره.
- بابا متاسفه عزیزم، بابام خیلی خیلی متاسفه، ببخشید، ببخشید.
دستهای پسر دور شونههای پهن مرد حلقه شدن و خودش رو به طرف اون کشید تا روی پاهاش بشینه.
- اوهوم، جای پسر من همینجاست، هیچکسم نمیتونه ازم بگیرتش، مگه نه یونگیا؟
تهیونگ چشمهاش رو بست و توی ذهنش کثافتهای توی وزارت خونه رو زیر باد کتک گرفت، پسرش رو بیشتر به خودش فشرد و عطر تنش رو بویید، به هیچکس نمیدادش، هیچکس!
- چقد عجیب شدی بابا!
یونگی زمزمه وار گفت و پشت گردن مرد رو نوازش کرد، متوجه حال دگرگون بابای عزیزش شده بود، اما به هیچ وجه نمیتونست تشخیص بده و حدس بزنه چه اتفاقی افتاده.
- خوب میشم بابا، تو که خوشحال باشی ماهم خوبیم، هوم؟ درسته؟
پسر بچه سر تکون داد و از بغل مرد بیرون اومد.
- پس نمیخندی که ماهم بخندیم نفس من؟
یونگی لبخند لثهایش رو تقدیمش کرد و باعث شد مردهم بخنده، گونهی باباش رو بوسید و دلش رو اروم کرد.
- میبینم که هر وقتم قهر میکنی سریع نامجونو میکشونی اینجا، هوم؟
تهیونگ با شوخی گفت و باعث شد پسر با بیقیدی شونه بالا بندازه، معلومه که میکشوندش، اون کیم یونگی بود، مصداق بارز یه بچهی نازپرورده و لوس!
- شاید.
- شیطون کوچولوی کیوت!
- دیگه نمیبخشما، فقط همین یه بار!
یونگی با غرور و ناز گفت و با چشمهاش برای تهیونگ خط و نشون کشید.
صدای خندهی مرد بالا رفت و باعث شد جونگکوک و نامجونی که توی سالن نشسته بودن بفهمن اشتی کردن.
- چشم قربان.
صورت دردونش رو دوباره غرق بوسه کرد و باعث شد صدای خندههای دلبر پسر بالا بره و ناخوداگاه دل سه نفر دیگه رو اروم کنه، یونگی نمیدونست چقدر احتمال اینکه هرلحظه در خونه با زور باز بشه و ادمای وزارت خونه بریزن تا ببرنش زیاده، و تا جاییهم که ممکن بود همه سعی میکردن بویی از قضیه نبره، معلومه که طاقت نداشتن ترس و دلهرهش رو ببینن!
- همیشه کنار بابا بمون، باشه قشنگم؟ من که نمیزارم تو دیگه نخندی!
تهیونگ با حالتی که از نظر یونگی فوق عجیب بود گفت و باعث شد پسر با کنجکاوی بیشتری دنبال جواب "چی شده؟" بگرده.
- قرص خورده بودی؟
- اوهوم.
- معدت درد میکنه مگه نه؟
یونگی خودش رو به سینهی مرد فشرد تا بهش بفهمونه باید دستهاش رو محکمتر دور شونههاش حلقه کنه و جواب داد:
- یکم، هنوز زیاد نشده.
- پس تا زیاد نشده بیا ناهارتو بخور، سوکجین هیونگ و لیساهم دارن میان.
- باشه، جیمینی چی؟ نمیریم بیرون؟ بابا بزار سه تایی بریم، باشه؟ لطفا!
- میخوای من نیام؟ هوم؟
تهیونگ با ابروی بالا رفته گفت، وروجکش داشت دکش میکرد؟ قطعا اگه وقت دیگهای بود میزاشت هرکاری میخواد بکنه و تنها میفرستادش، البته که حضور جیمینی که از لیسا و یونگی بچهتر بود اصلا به عنوان یه بزرگتر حساب نمیشد!
- خب نه، واقعا نه، حالا میزاری؟
- متاسفم، شرایط مناسبی نیست عزیزم!
چشمهای پسر گشاد شد و کمی از باباش فاصله گرفت.
- ها؟ واقعا دوباره داری مخالفت میکنی؟
مرد لبخند تلخی زد و سر تکون داد، شقیقهی پسرش رو بوسید و درحالی که بلند میشد اون رو هم بالا کشید.
- متاسفم، حالا بیا بریم، یکم دیگه چیزی نخوری معده دردت شدید میشه.
یونگی لب برچید ولی دیگه چیزی نگفت، هرچند که اون روز دیگه به اینکه چرا نزاشتن بیرون بره فکر نکرد، ولی وقتی صبح دوشنبههم چهارتا بادیگارد بیشتر از قبل به صورت غیرنرمالی به گارد امنیتیش اضافه شدن شک کرد، چی شده بود؟
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟