part 30

253 72 16
                                    

یونگی با ترس و استرس قدمی به عقب برداشت و دستی به پیشونیش کشید، اون زن اونجا چیکار میکرد؟ میخواست چه بلایی سرش بیاره؟

دست‌هاش به لرزش افتاده بودن، زن با نگاه سردی براندازش کرد و بدون دعوت به سمت کاناپه رفت تا بشینه‌.
- بیا بشین.
یونگی پلک گیجی زد و با منگی نگاهش رو روی صورت زن گردوند، سر تکون داد و دور ترین نقطه ازش رو برای نشستن انتخاب کرد.

سوجین نگاه تحقیر امیزی به زنجیر دور مچ پسر انداخت و پوزخند واضحی زد، زیر لب زمزمه کرد:
- چه خفتی!
یونگی بغض کرد، اره، خودشم میدونست!
توی خودش جمع شد و سرش رو پایین انداخت، چرا هوسوک اجازه داده بود اون زن وقتی خودش نیست وارد خونشون بشه؟!

- چ.چای میخورین یا...یا قهوه ما...مامان؟ شایدم..شربت؟
زن زیر خنده زد و برای بالا نرفتن صداش، دستش رو روی دهنش گذاشت.
- مامان؟ هوم؟ فکر نمیکنم نسبتی باهات داشته باشم!

نفس عمیقی کشید، اشکالی نداره اگه قراره تا سر حد مرگ تحقیر بشه، نمیزاشت اون زن اتویی ازش بگیره، به هیچ وجه!
لبخند لرزونی زد و دست‌هاش رو توی‌هم قلاب کرد.
- من... نامزد پسرتونم!

سوجین لبخندش رو خورد، با نگاهی سرخ و تیز، بهش زل زد و غرید:
- مایه‌ی ننگه که کسی مثل تو انقدر ضعیف و احمق باشه، فکر میکردم خانوادت توی این شیش سال به جز لوس کردنت، بهت استقلال و استحکامو‌ هم یاد داده باشن اما انگار فقط خودشونو به اون راه زدن و چشم روی اینده‌ی احتمالیت بستن!

چونش با شنیدن کلمه‌ی "خانواده" لرزید و قلبش یه ضربان رو جا انداخت، چرا همچین بحثیو وسط کشیده بود؟
- گریه نکن، نکنه خودتم باورت شده که یه دختر بچه‌ی کوچولویی، هوم؟
مهلت نداد یونگی جوابش رو بده، بلند شد و مستقیم به سمتش رفت، وقتی جلوش ایستاد، پسر با وحشت و اظطراب به پشتی کاناپه تکیه داد و از پایین نگاهش کرد.

- به هوسوک گفتم با دوقلوها اومدم، صداشو در نمیاری، فهمیدی؟
یونگی با ترس هقی زد و سر تکون داد، سوجین با کلافگی آهی کشید و کنار پسر نشست، مچ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشیدش.
- ن.نکن، برو ع...عقب.
زن چشمی چرخوند و طعنه زد:
- نترس، نمیخوام به نامزد پسرم اسیبی برسونم!

یونگی توی دلش فریاد کشید:
- اما رسوندی، مار عوضی، داری با زبون لعنتیت نیشم میزنی!
- این درسته؟
به اسکرین گوشی‌ای که جلوش گرفته بود خیره شد و ثانیه‌ای بعد، نفسش از بهت و استرس گرفت، اون... اوت شماره‌ی پاپاش بود؟
- ای...این..چرا...چرا...
- پس درسته!

- گوش کن، خودتم میدونی که اگه هوسوک یا باباش بفهمن هردوتامونو سلاخی میکنن، نه؟ پس فکر اینکه دهنتو باز کنی و بگی کجایی رو از سرت بیرون کن، اگه درست رفتار کنی این بار اخر نیست ولی وای به حالت، وای به حالت اگه پا کج بزاری، کاری میکنم انقدر کتک بخوری که بمیری!

Abandoned, next line!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang