part 15

275 81 7
                                    

شش سال بعد/ کره‌ی جنوبی، سئول:

- ...سه...دو...یک!
پسر نوجوون با لبخند ادامسیش خم شد و شمع‌ هیجده روی کیکش رو فوت کرد، با ذوق توی جاش تکونی خورد و سعی کرد از بین فشفشه‌های توی دست بقیه، چهره‌هاشون رو انالیز کنه.
جونگکوک با شادی خم شد و صورت پسرش رو بوسید و وقتی همسرش‌هم خم شد تا کارش رو تکرار کنه، عقب کشید.
- حالا حالا، ببینین اینجا چی داریم!
جیمین دوتا از بطری‌های سوجو رو بالا گرفت و تکونشون داد تا توجه بقیه رو جلب کنه، طبق انتظارش هیچکس به جز سرباز عزیزش لیسا، استقبال نکرد چون معلومه که اونا معتقد بودن الکل خوردن هنوز برای عزیز دردونشون زوده!
- یا! یونگی دیگه هیجده سالش شده چرا قیافه‌هاتونو کج و کوله کردین، تازه خودشم بدش نمیاد ببینین!
- طبق محاسبات من یونگی هنوز چند ساعتی به هیجده ساله شدنش فاصله داره پس نمیتونم اجازه بدم پسرم الکل بخوره، برو عقب.
تهیونگ درحالی که کف دستش رو روی صورت برادرش میزاشت تا کنار بزنتش گفت و دست دیگش رو به کمرش زد.
- چرا چرت میگی هیونگ، یونگی ساعت هشت و نیم شب به دنیا اومد، تازه سه ساعتم گذشته، ولم کن!
جمع توی سکوت فرو رفت، همه با تردید و جیمین و لیسا با اشتیاق به صورت پسر خیره شدن تا نظر خودش رو هم بدونن.
یونگی سرخ شد و با هول خندید.
- ام... اره... حالا یعنی چیزه، اشکالی نداره که!
دستی به پشت گردنش کشید و گفت، بلافاصله بعد از تموم شدن جملش لیسا پیک کوچیک پر شده از سوجو رو جلوش گذاشت و دوربینش رو روی چهره‌ی اون زوم کرد.
- ببینیم ظرفیت پیشی کوچولوی مامانی چقدره!
- مطمئنم از تو بیشتره جیمی.
یونگی با لب‌های جمع شده غر غر کرد و باعث شد جنی و مادربزرگ‌هاش صدای ریزی از ذوق از خودشون در بیارن.
- من عموتم تخم سگ، عمو، میفهمی؟ جیمیو زهر مار!

جونگمین که گوشه‌ی میز نشسته بود پوزخندی زد و از دوست پسر سابقش رو گرفت، پسره‌ی بی‌تربیت لجباز، با اون دوست دختر ترشیدش!
- حداقل جلوی چهارتا بزرگتر رعایت کن، بیشعور!
جونگمین با حرص زمزمه کرد و باعث شد توجه یونا، دوست دختر جدید و به قول خودش، "ترشیده" جیمین بهش جلب بشه.
- چیزی گفتین جونگمین شی؟
با لحن تلبکار و تندی بهش پرید:
- نخیر، شما به بقیه توجه کنید!
دختر بیچاره خجالت زده روش رو برگردوند و به کل‌کل‌های دوست پسرش با یونگی‌ گوش کرد، جیمین داشت سعی میکرد برادرزادش رو متقاعد کنه سر ظرفیتش شرط ببنده.
در اخر، همه سر میز نشستن و لیسا دوربین رو روی پایش تنظیم کرد تا خودش مجبور نباشه نگهش داره، لیوان‌هاشون رو بالا بردن و بعد از زدن لبخند‌های مهربون و ذوق زده به یونگی، مایع بی‌رنگ توشون رو فرو دادن.

صورتش رو بخاطر مزه‌ی تلخ و سوزناک سوجو جمع کرد، به دو ثانیه‌هم نکشید که چشم‌هاش برق زدن و به معده‌ی سوزناکش خیانت کردن، چقدر خوب بود!
چهرش رو از هم باز کرد و ریز خندید، ابرویی برای جیمینی که چهار چشمی میپاییدش بالا انداخت و با نگاهش براش کری خوند.
- ایش! بچه‌ی...
جیمین زیر لب غرید و دوباره پیک‌هاشون رو پر کرد، همین روند دو بار دیگه‌هم تکرار شد، حالا دیگه بقیه از ترس مست شدن عقب کشیده بودن و این، عمو و برادرزاده‌ی افسانه‌ای بودن که انگار دیونیسوس به جفتشون توجه خاصی نشون داده بود!

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now