part 16

268 78 14
                                    

2008/ کره‌ی جنوبی، سئول:

- کیم تهیونگ و جئون جونگکوک باهمن قربان‌.
مرد ابرویی بالا انداخت و شوکه نیم نگاهی به منشیش انداخت و بعد دوباره به عکس‌های جلوش خیره شد.
- اوه، اون هووانگ بی‌عرضه اصلا تونسته یه بچه‌ی نرمال پس بندازه؟! باید امیدوار باشیم پسر سومش مریض نباشه!
چرخی روی صندلیش زد و عکس رو بالا گرفت تا بهتر ببینتش.
- در هر حال، اونام زوج خوبین، مطمئنم نامجون و سوکجین میتونن راضیشون کنن.
بعد، چشم‌هاش رو ریز کرد و با تهدید به چهره‌های خندون توی عکس چشم غره رفت.
- امیدوارم این دوتا عرضه داشته باشن و یه پسر بهمون بدن!

2028/ کره‌ی جنوبی، سئول:

پسرش رو روی تخت خوابوند و پیشونیش رو بوسید.
- بابا نمیزاره دست هیچکس بهت برسه زندگی من، دیگه نه!
از اتاق بیرون رفت و در رو اروم بست تا یونگیش بیدار نشه، کنار همسر اشفتش نشست و مثل اون سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد و به سقف خیره شد.
- من دیگه این‌دفعه مثل ترسوها بچمو قایم نمیکنم، میکشمشون تهیونگ، همشونو!
مرد بزرگتر پلک‌هاش رو روی‌هم فشرد و اب دهنش رو قورت داد تا گلوی سنگین شدش سبک بشه.
- نمیخوام به بچم بگم.
- قرارم نیست بگیم، هیچوقت قرار نبوده بگیم.
- فکر میکردم حالا که از بچگی یونگی در اختیارشون نبوده دیگه کاریش ندارن!
- منم، ولی حالا دیگه حتی نمیخوام به این فکر کنم که شاید اصلا کاری به پسرم نداشته باشن، اون عوضیا...
فکش رو منقبض کرد و جملش رو نصفه گذاشت، چی میخواست بگه؟ اون عوضیا باعث شدن شیش سال جگر گوششو گم کنه و درحالی که چند هزار کیلومتر اونورتر بچش شب و روز زجر میکشیده، خودش و جونگکوکشم میسوختن و خاکستر میشدن؟

- بابا؟ پاپا؟
پسر نوجوون با چشم‌های گرد شده گفت، درحالی که بالای سر والدینش که روی کاناپه خوابشون برده بود ایستاده بود.
همیشه عادت داشت صبح روزای تعطیل ساعت نه با صدای باباش بیدار بشه، چون باید قرص و صبحونش رو میخورد، اما امروز وقتی چشم باز کرد و عقربه‌ی ساعت که روی یک قرار داشت رو دید از جا پرید، تا قبل از اینکه روی کاناپه ببینتشون حتن داشت یه اتفاقی افتاده و یه بلایی سر بابای عزیزش اومده!
پشت گردنش رو با کلافگی خاروند و زمزمه کرد:
- خب... خب حتما دیشب تا دیروقت خونه‌ نیومده بودیم، خسته شدن.
به سمت اشپزخونه رفت تا قرصش رو با چهار ساعت تاخیر بخوره، با دو دلی نگاهی به ساعت انداخت و بعد از سر کشیدن لیوان ابش، ناهار سفارش داد؛ اگه بابا و پاپاش تا این‌ موقع خوابیده بودن یعنی انرژی غذا درست کردنم نداشتن!

نیم ساعت بعد زنگ در به صدا درومد، از چشمی راهرو رو چک کرد و با دیدن یکی از افراد گارد مخصوصشون که پلاستیک غذارو واسشون اورده بود در رو باز کرد.
- ممنون مینهو شی.
- خواهش میکنم قربان.
مرد معمولی گفت و بعد از تکون دادن سری برای پسر نوجوون وارد اسانسور که درش هنوز باز بود و توی هموت طبقه ایستاده بود شد.
یونگی پلاستیک رو روی میز گرد و کوچیک اشپزخونه گذاشت و به سمت کاناپه رفت تا بیدارشون کنه، اروم شونه‌ی پاپاش رو لمس کرد و تکونش داد.
- پاپا؟ بیدار نمیشی؟
جونگکوک تکون نخورد، دوباره دستش رو به شونه‌ی مرد فشرد و این‌دفعه محکم‌تر تکونش داد.
- پاپایی؟
- هیییین!
مرد با شتاب و هول از خواب پرید و صاف روی کاناپه نشست، یونگی با دیدن واکنش ناگهانی اون سریع عقب رفت و درست ایستاد.
- چی شده؟
جونگکوک با صورت پف کرده و صدای گرفته گفت و با گیجی نگاهی به ساعت انداخت.
- حتما خیلی خسته بودین، همینجا خوابتون برده بود.
مرد با یاداوری شب قبل صورتش درهم رفت اما‌ سریع درستش کرد تا پسرش متوجه چیزی نشه.
- هوم، حتما، تهیونگو بیدار کن میرم دست و صورتمو بشورم.
- باشه پاپا.

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now