فرو رفتن سوزنها توی پوست زیر شکمش باعث میشدن جیغ بکشه، تا حدودی بیحس بود اما در هر حال، وحشت بلایی که داشت سرش میومد باعث میشد بیقراری کنه.
یکی از دکترها با چک کردن چیزی که یونگی نمیدید چیه فحشی داد و دستهاش رو به جایی کوبید.
- لعنتیای عوضی، اگه از همون بچگی اورده بودنش الان یکی از نمونهها توی خطر نبود!
- چی شده؟
- رحم و بدنش انقدر ویتامین j+ دریافت نکردن که ممکنه سر زایمان اولش بمیره، میفهمی؟ این یعنی یکی از نمونهها به راحتی از دستمون میره!
- و بهتره که نره، شمارهی هفت رزرو پسر وزیره، اگه خودش یا بچش بمیرن خاندانمونو سلاخی میکنن!
مرد دوباره فحش داد و محکم پشت دست یونگی زد، پسر با وحشت جیغ بلندتری نسبت به قبلیا کشید و سعی کرد از روی تختی که بهش بسته شده بود بلند بشه.
- صداتو ببر احمق هرزه، بخاطر خانوادهی فاکیت ممکنه پروندت بسته بشه!
- ولم کنید، لطفا ولم کنید!
چونش توی دست کسی اسیر شد، فکش رو به سمت بالا هل داد و پوزخند زد.
- اوه جدا؟ تو میدونی چقدر سرت خرج شده؟ هوم؟ میدونی دولت چقدر سر به دنیا اومدن توی حرومزادهی هرزه برنامه ریزی کرده؟ همین که الان وجود داری رو مدیون مایی!
گوشهاش زنگ زدن، با شوک روی تخت وا رفت و پرسید:
- چ...چی؟
- اوه پسر کوچولوی شیرین باباهاش! نکنه نمیدونستی؟ هوم؟ نمیدونستی باباهای عزیزت فقط واسه چندسال بچه داشتن قبل از به دنیا اومدنت قول تو رو به دولت دادن؟ ما کاری کردیم توی حرومزاده از وجود اونا به وجود بیای و اوناهم در عوض قول دادن تورو بهمون بدن!
- چ...چرت و پرت..نگو!
مرد خندهی عصبی و بلندی کرد و سر پسر رو محکم به عقب هول داد.
- اه احمق کوچولو، پس فکر میکردی تو و اون دختر عموی حرومیت چجوری به وجود اومدین؟ هوم؟
با ناباوری هق زد، چه اتفاقی توی گذشتش افتاده بود؟
- نمیفه... نمیفهمم چ...، آی!
شکمش تیر کشید، تمام بدنش بخاطر ویتامین جدید یا هر کوفتی که اونا اسمش رو گذاشته بودن و دریافت کرده بود میلرزید و داغ شده بود، نقطهای زیر شکمش به شدت میسوخت، جوری که حس میکرد هر لحظه ممکنه شروع کنه به جیغ کشیدن و انقدر ادامه بده تا گلوش خون بیوفته!
- دلم... شکمم تیر میکشه!
با عجز و التماس گفت و دندونهاش رو رویهم فشرد، پیشونیش از شدت سوزش عرق کرده بود و نفسش داشت بند میومد.
- آی!
جیغ بلندی کشید، دور و برش هیاهو شده بود، نمیدونست غریبهها دارن چیکار میکنن و اون لحظه اهمیتیم واسش نداشت.
- واکنش بدن به شدت منفیه، hcf نیاز داریم، چهار سیسی hcf!
مردی که تا چند ثانیه قبل داشت تحقیرش میکرد با هول فریاد کشید و دستهای شکمش رو لمس کردن.
- اگه همین اول کاری بمیری جسدتو میندازم جلوی سگا هرزه، فهمیدی؟
یونگی بیشتر جیغ کشید و خودش رو با ضرب روی تخت تکون داد، واقعا حس میکرد از شدت سوزش ممکنه روح از تنش جدا بشه!تن بیهوش و سست پسر رو روی تخت رها کرد و هوفی کشید، اون کیم لعنتی مگه هر ماه تولشو چکاپ نمیبرد؟ اون همه قرص و دارو و غذایی که توی حلقش میریختن کجا رفته بود پس؟ رسما ضعیفترین و ریسک پذیر ترین نمونهشون از بین شونزده نفر بود!
- اسکلت مردنی!
با انزجار رو به صورت استخونی پسر گفت و از سلول بیرون رفت، خودش بهتر از هر کسی میدونست رحمی که توی بدن پسره و هزاران هزار عامل دیگه که خودشون باعثش بودن تمام انرژی و سوخت بدن پسر رو میگیره، در واقع دلیل تمام بیماریها و ضعفهای یونگی تیم تحقیقاتی خودشون بود، اما در هر حال باقی نمونههایی که از بچگی زیر نظرشون بودن حالا میتونستن دقیقا عین یه دستگاه جوجهکشی پیشرفته واسه صاحباشون کار کنن، به جز شمارهی هفت مریض!
- نمیدونم جانگ هوسوک لعنتی چی توی این پسر دیده که رزروش کرده!
زیر لب غر غر کرد درحالی که جواب این سوالش رو هم به خوبی میدونست، شمارهی هفت در عین ضعیفترین بودنش، جذابترین و ظریفترین نمونهشون هم بود، یه عروسک سکس به تمام معنا! اندام تقریبا زنونش بخاطر وجود هورمونهای زنانه توی بدنش کاملا طبیعی بودن، اما لعنت، اون پسر برخلاف باقی نمونهها در عین زنانگی و ظرافتی که داشت، حتی یک لحظههم نمیزاشت به این فکر کنی که یک زن به تمام معناست! نمونهی بارز چیزی که تمام این سالها براش تلاش کرده بودن، پسرها و یا دخترهایی که بتونن وظایف جنس مخالفشون رو به دوش بکشن! در واقع این پروژهی دولت بود، سیاست دولتها و پشت پردهی سازمان ملل چیزی که به هشت میلیارد انسان روی زمین نشون میدادن نبود، اونها خوب میدونستن ممکنه روزی زن و مرد از هم جدا بشن، خوب میدونستن که روز به روز افراد همنجسگرا بیشتر جرئت پذیرفتن خودشون رو پیدا میکنن، خوب میدونستن ممکنه روزی بخاطر این جدایی نسلشون منقرض بشه و این چیزیه که هیچ گونهای نمیخواد، پروژهی بیست و پنج سالهای که شروع کرده بودن، حالا با نتیجهی شونزده مورد موفق توی دستاشون بود، و معلومه که تلاش میکردن حتی یک نفر از اون شونزده نفرهم از دستشون نره، حتی یک نفر!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟