ببینید وی پی ان کدوم بدبختی بالاخره روشن شده...
دستهایی که روی بدنش کشیده میشدن زبر و چروکیده به نظر میرسیدن، انگشتها به قصد کندن پوستش، پهلوهاش رو فشار میدادن و به تخت زیرش پرسش میکردن اما چرا یونگی نمیتونست چیزی ببینه؟ چرا صدایی نداشت و چرا حتی حس نمیکرد بتونه دستهاش رو برای پس زدن اونها حرکت بده؟
دستها پایینتر رفتن و لبهی تیشرتش رو گرفتن، احساس هوای سردی که حالا مستقیما با پوستش برخورد میکرد و تن برهنهای که حالا اختیار بیشتری به دستها برای لمس کردنش داده بود، لرزهای به جونش انداخت و باعث شد بخواد با تقلا تارهای صوتیش رو به کار بندازه اما ممکن نبود، چرا ممکن نبود؟
تکون محکمی به خودش داد اما به هیچ وجه احساس نکرد بدنش درحال تکون خوردنه، جیغ خفهای کشید و وقتی دستها به سمت شلوارش رفتن، با اخرین توانش زور زد تا بتونه ببینه و اون لحظه بود که دنیا به پایان رسید!
خودش رو میدید که روی تخت سیاه رنگ و خاک گرفتهای افتاده، با چشمهای بسته و بدنی بدون دست، منفورترین دکتر ازمایشگاه بالای سرش چهار زانو نشسته و با اشتیاق وزیر رو تشویق میکنه تا بیشتر پیش بره، با زیرکی و موزیگری، بین جملاتش از مرد میخواست بعد از اینکه کارش تموم شد تن پسر رو بهش قرض بده و انگشتهاش رو با اشتیاق توی هم گره میزد و روی تخت به چپ و راست تکون میخورد.
صدای زجههایی از دور به گوشش رسید، نمیتونست تشخیص بده صدای چند نفره و اونا کین، احساس میکرد مغزش داره به دو نیم تقسیم میشه و بعد از چند ثانیه انگار که واقعا اتفاق افتاد، تونست نیمی از خودش رو بیرون از اون فضا پیدا کنه، پاپاش روی زمین افتاده بود و پایین پیراهن کسی که نمیشناخت رو به چنگ گرفته بود، داد میزد، گریه میکرد، جیغ میکشید اما همهی اونها با خشم همراه بودن، اون از یونگی عصبانی بود، ازش متنفر بود و میگفت که مقصر مرگ همسرش، پسر حرومزادهایه که حالا مرده و جونگکوک از مرگش توی پوست خودش نمیگنجه!
چند متر اونطرفتر، هوسوک ایستاده بود، قطره اشک قرمز رنگی از گوشهی چشمش روی گونش چکیده بود و با لبخند ملیح و ارومی، به صحنهی روبروش خیره شده بود، خنجر کوچیکی توی دستش برق میزد و با چشمهایی گشادتر از حد معمول، به جونگکوک نگاه میکرد.
- یونگی مقصر نیست!
مرد با حالت جنونواری زمزمه کرد و جلو رفت، شونهی پاپاش رو گرفت و عقب کشید تا ببینتش و جلوش زانو زد.
- عذر خواهی کن، بگو یونگی مقصر نیست!اون دوباره زمزمه کرد و به سمت جونگکوک خم شد.
- بگو!
- نمیگم! نمیگم! اون عاشق تو شد! ازش متنفرم! ازش متنفرم!
جونگکوک فریاد کشید و دستی که هوسوک با اون خنجرش رو گرفته بود بالا برد و سعی کرد اون رو توی قلب مرد فرو کنه.
- بمیر، توهم مثل همون حرومزاده بمیر! شماها تهیونگمو کشتین!
![](https://img.wattpad.com/cover/319552202-288-k654213.jpg)
STAI LEGGENDO
Abandoned, next line!
Narrativa generaleیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟