part 25

219 54 28
                                    

مرد با شک چشم‌هاش رو ریز کرد و یونگی و دکتر رو زیر نظر گرفت، سر اخر هوفی کشید و سر تکون داد، از اتاق بیرون رفت تا طبق خواسته‌ی دکتر براش بانداژ بیاره.
- دکتر احمقی که همراه خودش ساده ترین چیزارو هم نداشته باشه به چه درد میخوره؟
زیر لب غر غر کرد و وارد اشپزخونه شد.

از طرف دیگه، مرد وقتی از دور شدن هوسوک مطمئن شد جلوی پسر زانو زد و دست‌های لاغر و بی‌جونش رو گرفت.
- پسرم، وضعیتت خوبه؟
یونگی پوزخندی زد و شونه بالا انداخت.
- معلومه!
- هرچقدر دلت میخواد با من تلخی کن، اما با هوسوک مدارا!
پسر بغض کرد و چونش لرزید، نه از روی ضعف، بلکه از حرص!
- نمیخوام، کمکم کن تا از این جهنم خلاص شم!
- نمیتونم پسر، نمیتونم!
دست‌هاش رو محکم عقب کشید و توی خودش جمع شد.
- پس دیگه نیا اینجا، بعد یک ماه دیگه انقدری خوب شدم که نیازی بهت نداشته باشم.
مرد با عجز دوباره دست‌های پسر رو گرفت و نرم فشرد.
- من باید بیام تا از حالت با خبر بشم پسرم.
- چه فایده داره وقتی حتی حاضر نیستی یه سیمکارت کوفتی بخری تا خودم به پلیس زنگ بزنم؟ بود و نبودت چه فرقی به حالم میکنه؟ فکر میکنی جسمم مهمه وقتی روحم داره هرروز بیشتر تجزیه میشه؟
- یونگی! تو فکر میکنی پلیس کمکت میکنه؟ تا همین یک ماه پیش بابای بیچارت تک به تک اداره‌ها و دادگاه‌ها رو وجب به وجب زیر پا گذاشت، هیچکس حاضر نمیشه کمکتون کنه، نه تا وقتی که خودشونم یکی از ارگان‌های همین دولتن!
یونگی خس خسی کرد و با ضعف و سرگیجه چشم‌هاش رو بست، حس میکرد رگ‌های مغزش الانه که پاره بشن!
- نه تنها پلیس کره، بلکه حتی خود سازمان حقوق بشرم هیچکاری واسه‌ی تو نمیکنه تا وقتی که یکی از کلیدهای نجات نسل بشری! اصلا تا حالا درک کرده بودی؟ تا حالا فهمیده بودی؟ یونگی، تو! تو کسی هستی که به این دنیا اومدی تا ادماش رو از انقراض نجات بدی، تو کسی هستی که همه‌ی کشورهای دنیا، از عربستان و امریکا گرفته تا سوریه و یمن روی وجودت حساب باز کردن و هرکاری، تاکید میکنم، هرکاری میکنن تا به همین صورت زندگی کنی، تا بچه‌دار بشی، تا بچه‌هاتم مثل خودت باشن! فکر میکنی مردم در برابر دولت‌هاشون قدرتی دارن؟ اگه داشتن بعد کاری که بابات کرد نخست وزیر باید فرار میکرد، ولی شد؟ نه! کوچکترین تغییر و تداخلی توی روند زندگی هیچکدومشون پیش نیومد، چون هیچکاری از دست هیچکس بر نمیاد! یونگی، هوسوک مریضه، تا حالا متوجهش شده بودی؟ چیزی که مال خودش بدونه رو حبس میکنه، اما حتی نمیزاره نگاه کسی بهش بخوره، تو اولین ادمی نیستی که روش احساس مالکیت داره و اخریش‌هم نخواهی بود، باهاش راه بیا، دارم سعی میکنم درمانش کنم، فقط لطفا، لطفا باهاش مدارا کن، جلوش از خانوادت حرف نزن، جلوش اونا رو نخواه، دلتنگ نشو، بهم مهلت بده تا سلامت روانیشو بهش برگردونم، تنها راه نجاتت همینه پسرم!
پسر با بهت و حال بد چشم‌هاش رو بست و عقب رفت، سرش گیج میرفت، احساس میکرد قلب و مغزش یخ زدن!
سرفه‌ی دلخراشی کرد و بعد، نفسش بند اومد.
دکتر با هول خیز برداشت و با اسپری توی دستش روی پسر خیمه زد تا اون رو بهش برسونه.
- چه غلطی داری میکنی؟
صدای داد هوسوک همه چیز رو بدتر کرد، یونگی از بی‌نفسی به سینش چنگ زده بود و روی تخت، تقریبا بال بال میزد، سر گیجه داشت، قلبش درد میکرد، روحش... روحش فاصله‌ای تا مردن نداشت!
سایه‌ی دکتر از روش کنار رفت و در عوض، مرد دیگه بالای سرش ایستاد و روش خم شد تا اسپری رو بهش برسونه.

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now