جیغ بلندی کشید وقتی سگک کیفی که توی صورتش پرت شده بود به گونش خورد، دستش رو روی گونهی دردناکش گذاشت و با ترس و بغض به زنی که بالای سرش ایستاده بود و به ساق پاش لگد میزد نگاه کرد.
- تن لشتو جمع کن هرزه، زود باش!
بلند شد و سعی کرد با حداکثر فاصلهی ممکن از زن بایسته.
- هرچی تو کیفه رو میپوشی، بیام ببینم هنوز همینجوری وایسادی وسط ازمایشگاه لختت میکنم!
پشتش با تصور اون لحظه لرزید، سریع و تند تند سر تکون داد و منتظر شد تا زن از سلول بیرون بره.
سریع زیپ کیف رو باز کرد و لباسهایی که توش بود رو روی تخت ریخت، یه شومیز حریر و شلوار جذب و یه... اون چی بود؟ یه لباس زیر زنونه یا همچین چیزی؟!
- همشو میپوشی، فهمیدی؟
داد زن بلند شد، اب دهنش رو قورت داد و با نهایت سرعتی که از خودش سراغ داشت همهی لباسهاش رو عوض کرد و همونجا ایستاد تا زن دوباره بیاد، دو دقیقهی بعد زن وارد شد و کوله رو گشت، روی تمام بدنش دست کشید و وقتی مخصوصا مطمئن شد که اون لباس زیر رو هم پوشیده پوزخند زد و شونش رو هل داد تا راه بیوفته.
- هرزهی خوبی باش، جوری که برای بقیه عشوه میومدی برای همسرتم زحمت بکش!
زن با خنده گفت و کاملا متوجه چشمهای پر شده از اشک یونگی شد.
همسر؟ وات دا فاک؟ داشتن با زندگیش چیکار میکردن؟ چرا خانوادش نجاتش نمیدادن؟
چند دقیقهی بعد وارد محیطی از ازمایشگاه شدن که یونگی تا حالا ندیده بود، چند مرد هیکلی مثل بادیگاردهای خودش جلوی در ایستاده بودن و چند نفر دیگههم اطراف سالن میچرخیدن، با ترس سرش رو پایین انداخت و به کفشهاش زل زد، کمی واسش گشاد بودن و این باعث میشد نتونه سریع راه بره.
- خوش اومدین قربان، امیدوارم نمونه مورد پسندتون واقع بشه!
زن با تن صدای نرمی که یونگی تا به حال ازش نشنیده بود گفت و پسر رو به جلو هل داد، پلکهاش رو با وحشت رویهم فشار داد، زندانبانش اومده بود؟
دستی چونش رو لمس کرد، برق از سرش پرید و "هین" خفهای کشید، دست، سرش رو بالا برد اما یونگی همچنان چشمهاش رو بسته بود.
- هوم، هست لیزا شی، مگه نمیبینی چقدر زیباست؟!
دندونهاش رویهم پرس شدن، حس حال به هم زنی توی صدای پسر مشهود بود، میخواست باهاش چیکار کنه؟
- نگام نمیکنی بیبی دال؟ هوم؟
نفسهای مرد روی صورتش پخش میشدن و هربار بیشتر راه تنفسش رو میبستن، سینش خس خسی کرد، سعی کرد چونش رو از دست مرد ازاد کنه و سرفهی خشکی کرد.
دستهاش مرد روی شونههاش نشستن و جلو کشیدنش.
- دال، گفتم بهم نگاه کن، میخوام چشمای قشنگتو ببینم!
حس میکرد یه نفر داره اکسیژن اطرافش رو میمکه، سرفهی دیگهای کرد و نفس نفس زد، دستهای لرزونش رو بالا برد و به گلوی خودش چنگ زد، زانوهاش داشتن کم کم بخاطر ترس و بینفسی سست میشدن، پلکهاش رو با وحشت از هم باز کرد و به پیراهن مرد جلوش چنگ زد.
- چشه؟
مرد با صدای متعجبی پرسید و شونههای پسر رو بیشتر فشرد.
- آسم داره قربان، یادتونه؟
- او! یادم رفته بود، یه کاری بکنید تا نمرده!
چشمهاش بخاطر بینفسی تر شده بودن، دهنش رو برای بلعیدن هوا باز کرد اما نمیتونست نفس بکشه، نمیتونست ببلعتش، ضربان قلبش بالا رفته بود، همیشه تو اینجور مواقع خودش سریع اسپریش رو استفاده میکرد یا خانوادش به دادش میرسیدن، حالا چی؟ کثافطای دور و برش داشتن با خونسردی راجبش حرف میزدن و اون وسطشون زجر میکشید!
دستهای مرد روی کمر و پهلوش قرار گرفتن و خواستن اون رو فاصله بدن، اما یونگی میون بینفسیش نمیفهمید داره چیکار میکنه!
با ضرب عقب کشیده شد و بعد اسپری توی دهنش فرو رفت، خس خس کنان به دستی که اون رو توی دهنش فرو برده بود چنگ زد و سعی کرد بایسته تا خلاص بشه.
کم کم اکسیژن به طرفش هجوم اورد، ضربان قلبش به حالت عادی برگشت و تنش گرم شد، زانوهاش میلرزیدن، چیزی نمونده بود روی زمین بشینه که دستی دور کمرش حلقه شد و مجبورش کرد بایسته.
- خیلی که مشکل ساز نیست، هوم؟
- هست قربان، بهتره که یه نمونهی سالم انت...
- خب خوبه که مشکلی نیست، هر هفته برای چکاپ میارمش، روز خوش!
مرد گفت و بعد یونگی رو روی دستهاش بلند کرد، سر پسر به عقب خم شد و بیجون روی دستهای اون وا رفت، قفسهی سینش منظم بالا و پایین میرفت، قلبش داشت اتیش میگرفت و دلش میخواست فریاد بکشه و همونجا خودش رو بکشه اما نه توانش رو داشت و نه جرئتش رو، اون میخواست هنوزم زندگی کنه، کنار خانوادش، کنار باباهاش، نه توی پرورشگاه و نه کنار اون ادمای ترسناک و بد ذات!
- بدیدش به من قربان.
- لازم نیست.
مرد با خشکی گفت و از در بیرون رفت، نور افتاب بعد از سه هفته به صورت پسر خورد و بدنش رو گرم کرد، داشت تابستون میشد؟ اون اون یک ماهی که میتونست بیشتر توی زندگیش خوش بگذرونه چقدر مونده بود؟
قطره اشکی با یاداوری اخریین مکالمش با جیمین روی صورتش سر خورد، اب دهنش رو قورت داد تا گریش نگیره و به تیشرت تن خودش چنگ زد.
متوجه نشستن مرد توی ماشین شد، اون رو روی پاهای خودش نشوند و به سینش چسبوندش.
- برو سمت شهر.
- بعدش قربان؟
- اپارتمان خودم.
- بله.
انگشتهای مرد روی گونههاش کشیده شدن و کم کم، مژههاش رو هم لمس کردن.
- بیبی ناز من، دیروزم چشمات بسته بود، دیگه کافیه دال!
- تو نباید گریه کنی زیبا، اگه ببینم صورتت خیسه خیلی عصبانی میشم، اون وقته که تنبیه میشی!
زمانی گفت که انگشتهاش روی زد اشک پسر کشیده میشدن، با اشتیاق به صورت درموندهی پسر توی بغلش نگاه کرد، ترسیده بود، هوسوک میتونست به راحتی بفهمه و این براش لذت بخش بود، اینکه اون پسر ازش بترسه بهترین اتفاقی بود که میتونست توی رابطشون بیوفته!
- اگه همین الان چشمای خوشگلتو باز نکنی همینجا تنبیه میشی دال، هوم؟
با ملایمت ظاهری گفت و چونهی پسر رو با شصتش نوازش کرد، باز شدن چشمهای پسر دلیل نیشخند زدنش بود، کوچولوی ترسو!
- هوم، خوبه که به حرفای نامزدت گوش میدی بیبی، حالا بگو ببینم، تو کی هستی؟
چونهی پسر رو فشرد، چهرش جمع شد و دستهاش مشت، یونگی میفهمید که مرد جوون داره باهاش بازی میکنه.
- دال؟ باید هر حرفی رو دوبار تکرار کنم؟ اما من همچین کاری نمیکنم عزیزم، میدونی اگه همون اول کاری که میخوامو انجام ندی چی میشه؟
- ب.ببخش...شید.
پسر نوجوون با هق ریزی گفت و توی خودش جمع شد، کاش به جای بغل اون غریبه، الان توی بغل سوکجین هیونگ یا بابابزرگهاش نشسته بود و با خیال راحت حرف میزد!
- برای بار اول اشکالی نداره بیبی من، به هر حال تو که قوانینمونو نمیدونی، هوم؟ حالا حالا، تو کی هستی؟
- ک.کیم یو...یونگ...آخ!
چونش توی دست مرد به قصر خورد شدن فشرده شد، مرد جوون با چشمهاش گشاد شده بیشتر توی صورتش خم شد و نوچ نوچی کرد.
- نه، نه عزیزم، اشتباه گفتی، کیم؟ کیم کیه؟ هوم؟
انقدری جلو رفت که لبهاش روی لبهای لرزون پسر کشیده شدن و بعد، ادامه داد:
- تو جانگ یونگی هستی عزیزم، جانگ، همسر من، مال من، مادر بچههای من!
چکیدن اولین قطره اشک روی گونهی سمت چپ پسر، مساوی شد با نشستن لبهای مرد روی لبهاش!
دستهای مرد مثل مار دور تنش پیچیدن و بالاتر اوردنش، محکم لبهاش رو میمکید و هر از گاهی گاز میگرفت، یونگی با وحشت و درد گریه میکرد، مگه همیشه توی فیلما بوسه لذت بخش نبود؟ پس چرا یونگی داشت از ترس بیهوش میشد؟
دست مرد دو طرف گونههاش رو فشرد و باعث شد دهن پسر باز بشه، حالش بهم خورد وقتی زبون مرد توی دهنش فرو رفت و روی دندونها و زبونش کشیده شد.
بالاخره چند ثانیهای که براش مثل جهنم گذشته بودن تموم شد و مرد عقب کشید، لبهاشون با صدای "پاپ" مانند و چندشی از هم جدا شدن، یونگی هق بلندی زد و توی خودش جمع شد، حالت تهوع گرفته بود!
- چه لبای خوشمزهای بیبی دال، گریه میکنی عزیزم؟ مگه نگفتم تنبیه میشی؟
جوابی نداد، خیسی بزاق مرد روی لبهاش داشت دیوونش میکرد، عین شکنجه بود!
- چقدر وقتی پوست سفیدت کبود میشه خوشگلتر میشه، چطوره به عنوان تنبیه یکم دیگه کبودش کنیم، هوم؟
درحالی گفت که انگشتهاش رو روی گونهی دردناک و کبود یونگی میفشرد، تا پسر به خودش بیاد و بخواد حرف مرد رو تجزیه و تحلیل کنه، دست سنگینش بالا رفته بود و روی همون گونهی کبود پسر فرود اومده بود!____________________________________
ادیت نداره
نظرتون چیه؟
ووت نمیدین خوشحال بشم؟🥲
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟