- قد صد چهل و هشت، وزن سی و سه کیلو گرم.
دستیار دکتر گفت و بعد از هدایت کردن یونگی به سمت صندلیها تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
دکتر بیون، مرد مورد اعتماد و میانسانی که بابای جونگکوک بهشون معرفی کرده بود عینکش رو روی تیغهی بینیش جا به جا کرد و سری به نشونهی تاسف تکون داد.
- کمبود وزن و سوء تغذیهی شدید، قد و وزنش نسبت به هم سن و سالاش واقعا کمه.
یونگی با خجالت سر زیر انداخت و دستهاش رو بهم گره زد.
- باید رژیم بگیره و ورزش کنه، حرکات کششی رو حتما توی برنامش جا بدین اگه همینجوری پیش بره قدش رشد چندانی نمیکنه، علاوه بر اون بدنش کمبود ویتامین شدیدی داره، چند نوع قرص تقویتی براش مینویسم حتما طبق برنامه مصرف بشن.
جونگکوک نیم نگاهی به پسر بچه که راحت به نظر نمیرسید انداخت و گفت:
- مشکل اینجاست که پسرم اصلا میل و اشتیاقی واسه غذا خوردن نداره.
مرد به پسر بچهی نحیف خیره شد و دستی به فکش کشید.
- از اونجایی که سوء تغذیه داره کاملا طبیعیه، اما در هر حال، وقتی غذا میخوری مشکلی برات پیش نمیاد؟
دکتر سوالش رو از یونگی پرسید و پسر با مخاطب قرار گرفتنش تکون مختصری خورد، دستهاش رو محکمتر بهم گره زد و بعد اروم سرش رو بالا اورد.
- من... بعضی وقتا... یعنی خیلی وقتا دل درد میگیرم!
جونگکوک و تهیونگ با شنیدن جملهی پر تردید پسر نگاهی بین هم رد و بدل کردن.
- کم کم حل میشه، متاسفم مرد جوون ولی تا مدتی باید گاهی اوقات معده دردت رو تحمل کنی، از زیر غذا خوردن در نرو، تو که نمیخوای کوچولو بمونی هوم؟! یه شربت اشتهااور برات مینویسم، اون خیلی بهت کمک میکنه.- عزیزم! باید هر مشکلی داری رو به ما بگی!
جونگکوک با نگرانی و اعتراض گفت و به سمت صندلی عقب برگشت، یونگی گوشهی صندلی کز کرده بود و با انگشتهاش ور میرفت.
- متاسفم!
زمزمهوار گفت و سرش رو بیشتر توی یقش فرو برد.
- ما درک میکنیم که هنوز باهامون راحت نیستی اما نباید وقتی داری اذیت میشی ازمون پنهانش کنی.
- باشه جونگکوک کافیه، پسرم دیگه از این به بعد هر اتفاقی که بیوفته رو بهمون میگه مگه نه؟
پسر بچه کمی راحتتر نشست و جواب داد:
- بله.
- عالیه، حالا دیگه ناراحت نباش باشه؟ امروز لیسا برمیگرده، دوست داری ببینیش؟
- اون... لیلیه؟
اینبار جونگکوک با لبخند و ذوق جواب داد:
- اره، اون دختر نامجون و سوکجینه و هشت سال از تو بزرگتره، دو ماهی هست که بخاطر اردوی تحقیقاتی دانشگاهشون سئول نیست، هنوز راجب تو نمیدونه عزیزم، اگه میفهمید همه چی رو ول میکرد و برمیگشت!
- من باهاش دوست بودم؟
- اوه دوست؟ شما دوتا با اینکه هشت سال اختلاف سنی داشتین مثل دوتا تیکهی گمشده وقتی بهم میرسیدین میچسبیدین بهم و همه جا رو منفجر میکردین.
- آه البته که جیمینم ساپورتتون میکرد، خدایا!
تهیونگ جوری که انگار با یاداوری اون دوران سرسام گرفته بود گفت اما جونگکوک بینیش رو جمع کرد و خندید.
ظاهر هر دو مرد چیزی رو نشون میداد اما هر دو در باطن عاجزانه از لیسا خواهش میکردن یخ پسر رو اب کنه و باعث بشه تو جمعشون احساس راحتی کنه.
هردو توی افکارشون غرق شده بودن تا وقتی که بیسیم کوچیک توی جیب جونگکوک به صدا درومد و خش خشی کرد، بعد صدای یکی از گاردها توی ماشین پیچید که میگفت چندتا استاکر لعنتی دنبالشون افتادن و معلومه که چهارتا بادیگارد از توی ماشین نمیتونن جلوشون رو بگیرن! یونگی با استرس به جلو خم شد و به قیافهی درهم باباهاش نگاه کرد.
- اوه خدا رو شکر که شیشهها دودین!
تهیونگ تشر زد:
- اما بازم میشه تشخیص داد یه نفر دیگه بجز ما توی ماشینه جونگکوک!
یونگی با نفسهایی که از فرط ترس ریتم تندی گرفته بودن بین دو صندلی رفت و گفت:
- من... میخوان چیکار کنن؟!
هر دو نفر به راحتی میتونستن متوجه ترس پسرشون بشن، تهیونگ نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- هیچی عزیزم، لازم نیست نگران باشی، فقط چندتا عکس میگیرن.
جونگکوک لب پایینیش رو گاز گرفت و با تردید گفت:
- ولی... ولی میشه الان روی صندلی بخوابی عزیزم؟ ما فقط نمیخوایم فعلا همه راجبت بفهمن، این باعث میشه خیلی توجه بهمون جلب بشه و ممکنه بخاطرش اذیت بشی!
یونگی بدون هیچ مخالفتی سریع کفشهاش رو در اورد و روی صندلی دراز کشید، یکم معذب بود اما در هر حال انقدری ترسیده بود که بهش اهمیتی نده، اون بچه از قرار گرفتن توی جمع شلوغی که نمیشناخت متنفر بود!
بیست دقیقهی بعد هر سه ماشین توی حیاط عمارت پارک کردن و با بسته شدن در، از زیر دوربین اون لعنتیها بیرون اومدن.
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟