part 14

318 64 11
                                    

- بابا، اتیش!
پسر بچه با وحشت جیغ کشید و زانو‌هاش سست شدن، نامجون با هول بطری اب توی چرخ دستی رو برداشت و روی چمن‌های شعله‌ور خالی کرد، شاید کل اتفاقات توی کمتر از سه دقیقه‌ پیش اومده بودن، راه نفس پسر بسته شده بود و باعث میشد حین سقوط کردن درحالی که چشم از چمن‌های سوخته نمیگرفت به گلوش و هوا چنگ بندازه.
جیمین و لیسا با افتادن یونگی جلوی پاشون با عجله کنارش نشستن و دختر اون رو بغل کرد، یونگی با لب‌هایی که مثل ماهی باز و بسته میشدن هوا طلب میکرد و این باعث میشد لیسا با وحشت جیغ بکشه.
ثانیه‌ای بعد دختر به کنار هل داده شد و سوکجین به جاش نشست، اسپری آسم کوچیکی که از روی میز چنگ زده بود رو با دست‌های لرزون توی دهن پسر فرو برد و بالاخره بعد از گذر چند ثانیه‌ای که مثل صد قرن گذشتن یونگی با صدا نفس کشید و گونه‌هاش از اشک خیس شدن.
- بابا داشت... هییییع بابا داشت میسو... هاه میسوخت!
پسر بچه با لرزش گفت و خودش رو توی بغل سوکجین مچاله کرد، همه با وحشت به سمتش دویدن و دیدش رو نسبت به چمن‌ها بستن، جونگکوک و تهیونگ کنارشون زانو زدن و تهیونگ با دست‌هایی لرزون سر پسرش رو روی سینه‌ی خودش فشرد.
- عزیز دل من، قربونت برم، چیزی نیست!
یونگی هق زد و شدیدتر لرزید.
- اتیش بو... د، هع ات... هاه... یش.
- خاموش شد عزیزم، تموم شد، ببین همه جا سالمه!
تهیونگ با عجز گفت و دستش رو روی سر پسر کشید تا ارومش کنه.
- همه جا... می... سو، میسوزه هع هع!
جونگکوک نگاه اشکیش رو بین جمعیت چرخوند تا از سوکجین کمک بخواد اما ندیدش، همون لحظه مرد از ساختمون بیرون دوید و سرنگ توی دستش رو به دخترش داد.
- ارام بخشه، بهش بزن.
- پاپا!
لیسا با التماس نالید، تمام بدنش میلرزید، چطور میتونست با اون حال به بچه چیزی تزریق کنه؟
- داره از ترس سکته میکنه زودباش!
نامجون سرش داد کشید و باعث شد دختر روی زانوهاش بشینه، پلک‌هاش رو مالید تا دیدش واضح بشه و سرنگ و پنبه رو سمت دست پسر برد.
- عمو محکم بگیرش.
تهیونگ پسر وحشت زدش که هنوزهم زیر لب جملاتی رو تکرار میکرد توی بغلش فشرد و قفلش کرد.
خیس شدن بازوش و فرو رفتن سوزن توی گوشتش باعث شد جیغ کوتاهی بکشه، لیسا از سر ناچاری سمت دیگه‌ی همون پنبه‌ی الکلی رو روی جای سوزن فشرد، برای چند لحظه همه در سکوت به صدای زمزمه‌های هیستریک و ناله‌های پسر که هر لحظه ضعیف‌تر از قبل میشدن گوش دادن، تا اینکه فضا کاملا غرق سکوت شد، یونگی خوابیده بود!
تهیونگ پسرش رو بغل گرفت و داخل ساختمون رفت، روی اولین کاناپه خوابوندش و کوسن نرمش رو زیر سرش گذاشت.
- مشخصه فوبیا داره ته، از همکارم براش وقت میگیرم، باید درمان بشه.
مرد به تندی به سمت هیونگش چرخید و با چهره‌ی جدیش رو به رو شد.
- اذیت میشه!
سوکجین اخم کرد و دست به سینه شد.
- اگه درمان نشه اذیت میشه.
- حالا نه هیونگ، چند ماه دیگه.
مرد دیگه چیزی نگفت، با تشویش روی کاناپه نشست و به پسر بیهوش نگاه کرد، جونگکوک بالای سرش ایستاده بود و با بغض دست‌هاش رو توی هم میفشرد.

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now