- بیبی دال؟
صدای باز شدن در اومد و بعد، صدای مرد توی خونه پیچید، یونگی با ترس و استرس نگاهی به غذایی که بعد از سوزوندن و زخم کردن هزار بارهی دستهاش تونسته بود درست کنه انداخت و به سمت در اشپزخونه برگشت.
- ب...له؟
- اوه اینجایی عزیزم، چیکار میکنی؟
امروز ترسناکتر از روزهای قبل بود، چرا؟ چرا چشماش انقدر قرمز بودن؟ کاش اونجوری چشمهاش رو درشت نمیکرد، یونگی خیلی میترسید!
- من... داشتم... یع...نی، چی...ز د.درست کردم، غ.غذا.
وقتی مرد جلو اومد پسر ناخوداگاه عقب پرید و کمرش محکم به لبهی کابینت برخورد کرد، زنجیر دور مچش جرینگ جرینگ صدا داد و باعث شد تن پسر بلرزه، از اون صدا وحشت داشت!
- اوه جدی؟ امیدوارم امروز توی اشپزی بهتر شده باشی نفسم، تا تو میزو بچینی منم اومدم.
مرد گفت و به موهای پسر چنگ زد تا صورتش رو بالا بگیره، بیتوجه به چشمهای جمع شده از درد یونگی، محکم لبهاش رو بوسید و عقب کشید.
- کوچولوی خوشمزه!
یونگی نفس نفس زنان دستش رو روی قلبش گذاشت و فشرد، ضربانش روی هزار بود، قطره اشکی که روی گونش چکیده بود رو سریع پاک کرد و به سمت کابینتها چرخید تا میز رو بچینه، اون یک هفته کارش همین بود، مجبورش میکرد تمیز کاری کنه، اشپزی کنه، پسری که حتی یه رامیون و تخم مرغ ساده هم بلد نبود بپزه رو واسهی خراب کردن غذا کتک میزد، چهار روز پیش ماهیتابهی داغ رو سمتش پرت کرده بود و یونگی شانس اورد که تونست به موقع فرار کنه، وگرنه حالا تنش علاوه بر شکستگی، سوختگی عظیمیهم داشت!
- لطفا امشب خوشمزه باش، لطفا!
رو به غذا التماس کرد و نفس عمیقی کشید، اخرین تیکهی ظرف رو روی میز چید و همونجا ایستاد تا هوسوک بیاد، تازه دو شب پیش بود که اسمش رو فهمید، جانگ هوسوک، تک پسر نخست وزیر فعلی و وزیر سابق بهداشت و درمان کشور، هیچ چیز دیگهای از مرد نمیدونست، حتی سنش!
- بوی خوبی میده، مگه نه عزیزم؟
- ب...له.
- هوم، بیا بشین.
به صندلی کنارش اشاره کرد و خودش نشست، یونگی با ترس جلو رفت و روی همون صندلی جاگیر شد، با استرس سرش رو پایین انداخت، چند ثانیه گذشت و بعد، صدای هوم کشیدن هوسوک باعث شد نفس راحتی بکشه!
- هومممم، خیلی بهتر شده عزیزم، اما میدونی، نمیتونم قبولش کنم!
نفس پسر حبس شد، چرا؟ مگه نگفت خوبه؟
- بخاطر غذا نیست عشقم ناامید نشو، فردا دیگه ایرادی ازت نمیگیرم، اما واسه امشب، متاسفانه بابات کار اشتباهی کرده، تو باید به جاش تنبیه بشی!
شنیدن جملهای راجب باباش باعث شد با ضرب سرش رو بالا بیاره، چیکار کرده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
- چ.چی؟ بابام... بابام خوبه؟ چی شده؟
هوسوک با حرص خندید و چند بار سرش رو به چپ و راست تکون داد، چاپ استیکش رو روی میز گذاشت و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد.
- چی شد؟ اسم بابا جونت اومد زبونت افتاد روی غلطک؟
چشمهای یونگی پر از اشک شدن، درحالی که سعی میکرد بغضش رو پس بزنه و گریه نکنه تکونی توی جاش خورد.
- ببخشید، ببخشید، میشه بگید چه اتفاقی افتاده؟
لبخند مرد توی صدم ثانیه محو شد، چشمهاش درشتتر و سرختر از قبل شدن و خشم چهرش رو پوشوند.
- نه، نمیگم ولی دو برابر تنبیهت میکنم هرزهی بی سر و پا، معلوم نیست چقدر واسه خانوادهی کثافت زدت پاهاتو باز کردی که حالا انقدر واسشون له له میزنی!
به سمت یونگی خیز برداشت و مچهاش رو محکم گرفت، صدای جیغ پسر با صدای افتادن میز و خورد شدن ظروف روش یکی شد.
- اون کثافت... اون عوضی... فکر کرده میتونه اینجوری ما رو پایین بکشونه؟ به صبح نرسیده میفرستمش اون دنیا!
عربده کشید و یونگی رو روی زمین جلوی در اشپزخونه پرت کرد، لگد محکمی به پهلوش کوبید و روی شکمش نشست تا بتونه راحتتر بزنتش.
- هوس...وک شی... لطفا... اخ... لط... فا... ای!
- خفه شو، خفه شو، خفه شو، هرزهی احمق، هرزهی احمقققق!
- انقدر میزنمت تا تن و بدنت له شه، فهمیدی؟ هوم؟ بعدش عکساتو میفرستم واسه بابا جونت تا بفهمه هر گوهی که میخوره باید تاوانشم پس بده!
درحالی که به سینهی پسر مشت میزد گفت، مشت بعدیش رو روی استخون ظریف گونهی پسر فرود اورد، خون دهن یونگی رو پر کرد، حس میکرد فکش شکسته!
YOU ARE READING
Abandoned, next line!
General Fictionیونگی هیچی رو به یاد نمیاره و یونگی از اتیش و دود وحشت داره، پسر بچه اگه دقیقهای از اسپری آسمش دور بشه از استرس گریش میگیره و توی یتیم خونهی یانگ، هیچکس نیست که ارومش کنه، مطلقا، هیچکس! حالا حالا، مقصر حال الانش کیه؟